۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۴, سه‌شنبه

معلومات مختصری در باره مردم ولسوالی شغنان



}

شغنان پیش از اسلام
ولايت شغنان
چنانچه در بالا نيز متذكر شديم كه شغنان و واخان تا اشغال اعراب ولايات مستقل بودند و توسط شاهان و امراي محلي خودشان اداره ميشدند. شغنان در جنوب كران و در شمال واخان در دو سمت درياي پنج ( رود جيحون) واقع ميباشد. شغنان در دوران زمامداري عبدالرحمان خان و در اثر تلاشهاي خصمانه امپريالسيم انگليس و روسيه بسال 1896 ميلادي به دو بخش تقسيم شد ,كه يك بخش آن مربوط به جمهوري تاجيكستان و قسمت ديگر آن ولسوالي شغنان امروز افغانستان را تشكيل ميدهد. در آينده درين باره بحث مفصلتر خواهيم داشت.
از جغرافياي تاريخي شغنان برمي آيد كه اين منطقه در زمانهاي خيلي قديم نيز با همين نام ياد شده است. حالا ببينيم كه وجه تسميه يا معناي نام شغنان چيست.
نام شغنان از نام قديميتزين قوم آريايي بنام سكايها يا سكايا كه چند هزار سال پيش از امروز در واخان ساكن بودند گرفته شده است.
شغنانيهاي امروز بقاياي همان سكاييها اند كه در بالا از آنها نام برديم ولي اهالي واخان امروزي مردماني اند كه از مناطق ديگر به اينجا تاخته اند و يا مخلوطي از اقوام تازه وارد و سكاييها اند.
برخي از دانشمندان از حمله خوش نظر پاميرزاد كه درين زمينه مطالعات زياد نموده اند باور برين اند كه شغنان همان محل جغرافيايي قديم است كه در شاهنامه از آن به عنوان " خيون " ( شغنان ) ياد شده و اهالي آنرا خيونيان ( شغنانيان ) گفته اند. اگر اين فرفرضيه محتمل باشد، ازينجا ميشود نتيجه گرفت كه شغنانيها پيرو آئين زردشت نبوده اند. اين نظريه خود بطلاني است بر نظزيه آنهاييكه ميگويند مردم شعنان نيز پيرو آئين زرئشت بوده اند. شايد شغنانيها مهرپرست و يا ميترايي بوده اند، چه كه بعضي از رسوم و عنعنات مهرپرستي بر آئين زرئشت تاثير تاثير نموده و در آن جاي خود را يافتند , از جمله مقدس شمردن خورشيد و آتش، بدين لحاظ برخيها به اشتباها زردشتيها را آتش پرست ميخوانند، در حاليكه ايشان يزدان پرست اند و فقط آتش را گرامي و مقدس ميشمارند.
نام شغنان براي نخستين بار در منابع چيني مربوط به حوادث قرون ششم و هفتم آمده است. كمال الدين اف در كتاب " جغرافياي تاريخي سغد و تخارستان" از قول سيون تسزان جهانگرد چيني مينويسد، كه " شي - كي - ني" ( شغنان ) در شمال " دمو- سي - ته - دي" (واخان) اخذ موقع كرده است. جهانگرد موصوف مساحت شغنان را 70 تا 75 كيلومتر تخمين زده است، و ميگويد كه مركز شغنان داراي 3 - 4 كيلومتر مساحت است. اراضي شغنان كوهستاني، و متشكل از سنگلاخها وريگستانها و دشتهاي لامزرع ميباشد. نت . كمف
جهانگرد ديگر چيني بنام " خوي-چاو" كه بسال 729 ميلادي از شغنان عبور نموده آنرا داراي ده ايالت گفته است، هركدام ازين ايالات داراي رهبر و ارتش جداگانه خود بوده از حكمرانان همجوار اطاعت نميكنند. هريك در قلمرو خويش داراي استقلال كامل ميباشند. نت . كمف زاير چيني بنام " او- كيون" كه 22 سال بعد از هموطنش خوي چاو بسال 751 از شغنان عبور ميكند ميگويد كه "شي ني" (شغنان) متشكل از پنج ايالت ميباشد. در دو دهه نقشه سياسي شغنان دستخوش تغييرات بزرگ شده است. نت . كمف
البروني مينويسد كه شاهان شغنان همواره مستقل بوده و هيچگاهي در زير فرمان هيچ يك از همسايگان قدرتمند خود نبوده است. شاهان شغنان حتي در زمان اسلام نيز لقب خود را حفظ نموده، لقب " شغنان شاه" را داشتند. نت . كمف
در مورد مركز شغنان اگرچه نظريات مختلف اند اما اكثريت خاورشناسان را باور اين است كه مركز شغنان از دير زمان تا كنون همان برپنجه بوده و قلعه برپنجه دارالحكومه شاهان شغنان بوده است. عده هم " راشت " قلعه مركز شاخدره شغنان تاجيكستان را نيز به عنوان مركز شغنان محتمل ميدانند. شايد هنگاميكه شغنان به ايالات مستقل و پراگنده منقسم گشت و هر بخش آن توسط شاهي يا امير اداره ميگشت، راشت قلعه نيز مركز يكي ازين ايلتها بوده باشد. حالا ببينيم كه مردم شغنان در كدام سال اسلام آورده اند. آقاي كمال الدينوف ميگويد كه در سالهاي 793 تا 796 كه خراسان در زير فرمان ابولفدل ابن يحي ابن خالد برمكي بود، اسلام در شغنان راه يافت. شغنان بدست اعراب فتح نشد, اينها عربها نبودند كه بزور اسلام را به شغنان آورده باشند. سلام توسط آنهايي در شغنان نفوذ نمود كه خود عرب نبودند ,بلكه خود سربازان خراساني بودند و تازه به اسلام گرويدند. فتح كامل شغنان بدست مسلمانان مربوط ميشود بسالهاي اوائل قرن نهم ميلادي در زمان حكومت ابولفدل ابن سهل مشهور به ذوالرياستين در خراسان. نت . كمف
باج و خراجيكه شغنان به مسلمانان ميپرداخت در سال 211 - 212 / 826 - 827 ميلادي بالغ بر چهل هزار درهم بود. نت . كمف
ظاهر شغنان در قرن نهم بدست مسلمانان فتح گرديد ولي مردم آن تا قرن دهم اسلام را نپذيرفته، بلكه بر همان ديانت نياكان حود باقي ماندند. از ديانت پيش از اسلام مردم شغنان در تواريخ چيزي نه آمده است، همينقدر ميدانيم كه آنها آتش و يا خورشيد را مقدس مشمردند، ولي معلوم نيست كه آنها زردشتي بوده اند و يا مهر پرست و يا كدام ديانت ديگر قديمي آريايي را داشته اند. از گفته هاي جهانگردان چيني ( تسزان و جوي چاو) بر مي آيد كه دين بودا در شغنان داراي كر و فري نبوده است.
در سال 665 / 1266 ميلادي شخصي بنام شاه خاموش از ايران امروزي به شغنان رفته تا مردم را به اسلام دعوت نمايد. بالاخره اين شحص در شغنان وفات نمود و چنانچه در جاي ديگر نيز گفتيم شاهان متاخر شغنان خود را نوادگان شاه خاموش ميدانند. نت . كمف
× غرض آگاهي بيشتر به عرض خوانندگان محترم ميرسانم در جاييكه اين ( نت. كمف) را ببينند، اينگونه بخوانند، انترنيت، كمال الدينف.

شغنان گوشه ی فراموش شده ی از آریانای قدیم
داستانهای عامیانه ی شغنان

حسینی حسنیار ( شغنانی)
داستانهای عامیانه ( فلکلور ) مردم شغنان
شیر و گاو
در سالهای سال در زمانهای قدیم ٫ که هنوز اینقدر شریر نبود و حیوانات از هم گزیران نبودند٫ در جنگل فقط یک پادشاه بود و نامش هم شیرشاه بود. شیرشاه از حیواناتی که زبان درازی میکردند و یا قئل معروف پا از گلیم فراتر میکشیدند فوری سر به نیست میکرد. روزی به شیرشاه خبر رسید که در بیشه گاوی پیدا شده است که خود را هوشیارترین و مدبرترین حیوان بیشه میخواند و حتی شیرشاه را که پادشاه جنگل است ارزشی نمیدهد. در آن دود ناخوشی از دماغ شیرشاه خارج شد و خشم چنان بر وی کسلط گشت که دلش میخواست که همه حیوانات بیشه را بکشد ولی بیادش آمد که او شاه است و شاه باسد بر رعیت بخاطر یک متمرد و نافرمان این همه ظلم روا ندارد. شیر که نهایت خشمگین و گرسنه بود میخواست هرطوریکه باشد امروز کار این گاو نافرمان را یکطرفه کند. روباه را که در بیشه در حیله گری و مکاری سرآمد بود در پی گاو متمرد فرستاد و گفت به هر طوریکه شود گاو را امروز به دربار حاضر کنی. روباه دست به سینه بسوی اقامتگاه گاو روان شد. چون نزدیک محل رسید صدا برآورد: من میدانستم که شیرشاه هیچگاه تشتباه نمیکند٫ شیرشاه برای دوستی کسی راانتخاب میکند که یا از وی بالاتر باشد یا هم هم سطح خودش. واه واه ببین این گاو جوان با این هیکل قوی با این شاخها مثل چنار٫ کدام حیوان باشد درین بیشه که با وی برابری کند. گاو که این همه تعریف و توصیف روباه را شنید با غرور بر وی آفرین گفت و او را نزدش خواند. پرسیدی که چرا به محل اقامتگاهش آمده است. روباه در جواب گفت: میدانی که این روزها همه حیوانات سر به تمرد و نافرمانی میزنند و آنهاییکه پدرانشان به پدر شیرشاه باج و خراج پرداخت میکردند از این روزها نمی پردازند٫ و از شیرشاه هم به تنهایی کاری ساخته نمیشود. مدتهاست که در صدد یک رفیق و یک متحد قوی پنجه مثل جنابعالی هستند. این روزها نام شما بیشه را گرفته است همه جا قص از دانایی و تدبیر شماست. شیرشاه مرا فذستاد تا از شما خواهش کنم برویم بدربار اگر مایل بودید در کارها با شیرشاه مشورت بدهید و شیرشاه هم از تدابیر شنا در امور بیشه استفاده کند٫ در ضمن برای نهار يک گوسفند و حليمی درست خواهد کرد. گاو از حیله روباه با خبر بود ولی چیزی نگفت چون میخواست که حسن تدبیر خود را بر شیر ظالم ثابت کند. گاو دعوت را قبول کرد و نزد شير آمد. حینیکه بدرگاه رسید چشمش بر هیزم زیاد و یک دیگ بزرگ افتاد٫ گوشش بصدا افتاد و با خود گفت: " اینجا زیر کاسه نیم کاسه ی است". گاو دمش را بلند کرد و رو به فرار نهاد. شیر دید که گاو فرار کرد پرسید: دوست عزیر مهمان گرامی چرا رفتی٫ صبر کن وایست بیا برگرد نهار ار با هم بخوریم. گاو یک بار دیگر ایستاد سخت پایش را بزمین کوبید و مدبرانه گفت: آقای شیر :" دیگ شما برای یک گوسفند خیلی بزرگ است".
موش و پلنگ
روزی پلنگی در زیر درختی خوابیده بود٫ ناگاه موشی از سر شکم پلنگ خیز زد که پلنگ او را گرفت. موش بیچاره که خود را در چنگال پلنگ خشمگین و گرسنه دید و میدانست که دیگر کشته خواهد شد٫ از ترس به گریه افتاد درمیان گریه و زاری التماس کنان از پلنگ تقاضا میکرد: " من لقمه ای بیش نیست٫ از تقصیرم در گذر و مرا آزاد کن ٫ شاید روزی در جایی بتوانم به تو کمک کنم". پلنگرا ازین حرف موش خنده گرفت. پلنگ در میان خنده خطاب به موش گفت: " من ترا نمیکشم٫ گناهت را میبخشم٫ ولی از تو موش ناتوان به من پلنگ تیزدندان چه کمکی خواهد رسید؟" پلنگ بعد از این حرف توام با خودخواهی چنگالش را باز کرد و موش را رها ساخت. موش با صد امتنان و سپاس سراسیمه بسوی خانه اش روان شد. روزی پلنگ به بیشه برای بدست آوردن شکار روان شد. پلنگ سرمست از باده غرور و خودخواهی در بیشه قدم میزد. صیادان که در آن نزدیکی برای جال تنیده بود٫ پلنگ مغرور در جال گیر آمد. پلنگ هرچه زور و توان که داشت مصرف کرد ولی نتوانست از دام صیاد خود را خلاص کند. از قضا همان موش ناتوان پیدا شد. موش چون پلنگ را در آن حال زار دید پیش آمد و گفت: " ای دوست عزیز در چه حالی ٫ با این همه نیرو وتوان نمیتوانی حتی یک جال را پاره کنی؟" پلنگ که خود را ناتوان یافت سر بزیر انداخت و چیزی نگفت. موش بیدرنگ به جویدن تنابهای جال شروع کرد٫ در دم همه ی تنابها را جوید و کنده کرد. پلنگ خود را تکان داد و از جا پرید. پلنگ خجل زده رو به موش کرد و گفت: " دیگران را دستکم گرفتن نشانه ای احمقی است."
باغبان و روباه
باغبانی باغ بزرگ ذاشت که در آن درختان چارمغز با تنه عظیم داستان از سالهای سال را میکردند. هر سال وقت خزان که وقت حاصل گیری چامغز فرا میرسید٫ یک خرس قوی جسه می آمد و چامغز باغبان را میبرد. سالها به همین گونه سپری میشدند. یک سال روباه نزد باغبان آمد و گفت: " اگر من ترا از شر این خرس ظالم نجات بدهم٫ به من چه میدهی؟" باغبان گفت:" اگر تو این کار کنی٫ من ده تا چوچه ی مرغ را با مادرشان بتو میبخشم." روباه که نام مرغ و چوچه ها را شنید٫ لبانش را لیسد و گفت باشد٫ این کار با من. روزی خرس با یک سبد بزرگ در باغ حاضر شد که چامغز را مثل سالهای گذشته ببرد که ناگاه س و کله روباه پیدا شد. روباه از دور صدا میکرد " آی باغبان٫ آی باغبان ..." باغبان پرسید چه مگویی٫ مگر کر هستی که اینقدر بلند حرف میزنی؟ روبا گفت: " پادشا مریض است. طبیبان گفته اند که او باید یک خرس بزرگ را شکار کند٫ از پوستش کلاه بسازند و آن کلاه را بسر کند خوب میشود". باغبان هنوز جواب نداده که خرس التماس کنان گفت: " باغبان ترا به خدا مرا جایی پنهان کن". باغبان گفت : " ترا کجا پنهان کنم تو خیلی بزرگ است٫ هرجا باشد روبا ترا پیدا میکند". روبا باز حرفش را تکرار کرد و افزود من رد پایش را یافتم که بسوی باغ تو می آید". خرس بزاری افتاد و هر لحظه تکرار میکرد که من رحم کن٫ نجاتم بده. باغبان به خرس گفت که تو باید از آن راه دیگر باغ فرار کنی به شرطی که روباه ترا نبیند و اگر ببیند من هم هلاک خواهم شد. خرس چنان فرار کرد که حتی دیگر به عقب نگاه نکرد. روباه خنده کنان بسوی باغبان آمد و مرغها را تقاضا کرد. باغبان روباه را آورد به خانه که مرغها را تسلیمش کند. شکم باغبان که شب از شدت سردی باد گرفته بود٫ در خانه که گرم شد روده هایش شروع نمودن به صدا کردن. هر لحظه صداهای عجیب و غریب از شکم باغبان به گوش روباه میرسید. روباه پرسید: " باغبان این صدا٫ صادی چیست؟" باغبان گفت: " ای دوست عزیز من زمانیکه بچه بودم یک چوچه سگ را بلعیدم٫ بعد از سالها آن سگ در شکمم بزرگ شد٫ حالا که فهمیده تو اینجا هستی و بوی تو به دماغش رسیده٫ میخواهد شکمم را پاره کن و بیرون بیاید". روباه از شنیدن این حرف به لرزه افتاد و گفت:" دوست ترا و خدا یک لحظه شکمت را بگیر و من فرار میکنم." روباه رو به فرار نهاد. باغبان گفت:" دوست عزیز بیا مرغهایت را ببر." روباه گفت: " من دیگر مرغ نمیخواهم٫ فقط شکمت را نگهدار که سگ برون نیاید."

پادشاه و پیر مرد

روزی پادشاه از دهی میگذشت دید که پیر مردی مشغول نهال شانی است. پادشاه تعجب کرد و کس فرمود تا پیرمرد را حاضر کردند. پیر مرد که نزد پادشاه آمد رسم ادب را بجا آورد و رو بروی پادشا مودبانه دست به سینه ایستاد. پادشاه رو به باغبان کرد و گفت:" تو که دیگر عمرت بسر رسیده چرا نهال مینشانی٫ تو مطمئنی که حاصل این نهالها را بخوری؟" باغبان در جواب پادشاه گفت:" دیگران کاشتند ما خوردیم٫ ما بکاریم تا دیگران بخورند." این جواب باغبان پادشاه را خوش آمد٫ در دم به وزیر فرمود تا باغبان را با انعام زیاد مرخص نمایند.

ادامه دارد.
حسینی حسنیار ( شغنانی)
ضـــرب الــمــثــــلـــــهـــــا رایــج در شـغــنــان
ضرب المثل زبان گویای یک قوم است. ضرب المثل ریشه در فرهننگ٫ تاریخ و زبان یک قوم دارد. مثلها گاهی دین و اعتقادات را نیز بیان مینمایند. مثلها را میتوان بر نوع تقسیم کرد. یکی مثالهل بومی که اقوم در درازی تاریخ در اثر اندوختن تجارب آنها را ساخته اند و دوم مثلهای مهرجر یا آنهاییکه از اقوام دیگر گرفته شده اند. شغنان که خود دارای وضع جغرافیایی نهایت دشوار است و شغنانیها هم تا چند دهه پیش رفت و شد زیاد با همسایگان خود نداشتند٫ روی این اصل مثلهای مهاجر کمتر بزبان شغنانی رخنه نموده اند. در زیر هرآنچه که میخوانید همه فقط مثلهای اند که در بین مردم شغنان از دیر زمان تا کنون رایج بوده و مورد استفاده قرار میگیرند. چنانچه در جای دیگری نیز متذکر شدیم که تمام اقوام پامیری بشمول شغنانیها مردمان دو زبانه بوده بر علاوه از زبانهای محلی زبان دری نیز در بین آنها از زمانهای خیلی قدیم مورد استفاده میباشد و زبان ادبی مردم بشمار میرود. درینجا ما برخی از مثلهایی را داریم که آنها نیاز به ترجمه نداشتند چون همانگونه که هستند همانگونه بزبان دری از آتها استفاده به عمل می آید.

حسینی حسنیار ( شغنانی)

نـاصـر خـسـرو در بـدخـشــان

ناصرخسرو حين عودت به بلخ دست بكار دعـوت شـد، اما کار دعوت در اثر انکار فقـها و مخالفت حكومت داران سلجوقي توفیق چندتانی را نصیب نشد. چنانچه در بالا نیز متذکر شدیم که عوام با وی باب مخالفت و خصومت را گشودند خانه اش را به آتش کشیدند و حتي قصد جانش را نمودند. وي ناگزير در جستجوي محل امنتري براي دعوت برآمد، بلخ را قصد نيشاپور و طبرستان ترك نموده احتمالا درين ديار پيرواني را پيدا كرده و كار دعوت را رونق بخشيده است. ناصرخسرو نيشاپور و طبرستان هم مانند بلخ به انکار و مخالفت ناصبیان مواجه گشت. ناصرخسرو علي رغم همه اي آزار و اذيت نا اميد نگشت, کما فی السابق در جستجوي محلي بود كه بتواند به كار دعوت در آن با دل آرام و فارغ از هر گونه تعصب ادامه دهـد. وی بیشتر از همه به نیازمند کسی بود که بتواند در مقابل معاندان از وی دفاع کند. اين مكان كجا باشـد، و كدام امير يا وزير باشد كه اين مرد سراپا طغيان راكه با قلمش كاخ ستمگران و غاصبان را به لرزه آورده است تسليم بگيردپناه دادن به ناصر شخصی که سراپا شور و طغیان بود و هر اثرش یک خشت از بنای لرزان بی عدالتی میکند, دشمنی بجان خود پنداشته میشد. عباسیان و سلاجقه همه جا در پی ناصر بودند, مفتیان فتوای قتلش را دادند و سالها پیش خونش را مباح خوانده بودند.
ناصر خسرو فرزند عصری بود که در آن نه امیر حسین خبری بود, و نه امیرنصرسامانی در بخارا بر مسند امارت لمیده بود که میشد به پشت گرمی آنها مانند سجستانی و نسفی با خاطر آسوده کار دعوت را به پیش برد. قاهره هم هزاران فرسخ مسافت داشت, نه پولی در اختیار بود تا بدان دهان فقها را بست. حق با ناصر بود و ناصر در راه حق دليرانه گام بر ميداشت. صداي انساني ، صداي حقيقت و مظلوميتش از كران تا كران طنين انداخت و آخر در دره هاي تنگ هندوكش پيچيد و در بدخشان بگوش امير ابوالمعالي علي بن اسد رسيد.
این مرد انقلابی و طغیانگر را که در قلمرو خلیفه بغداد با شعار " فاطمیم فاطمی ..." به پیش میرود , سلاطین و خلفا را که مردم سایه خدا و جانشین پیامبر میدانند خوک میخواند و پشیزی ارزش قایل نیست امیر بدخشان تسلیم میگیرد و برایش در مملکت خود جا میدهد. امیر بدخشان این مرد از مرگ نترس کیست که از شمیرخونچکان سلاطین اهریمن سلجوقی و از فتوای خلیفه بغداد نمی هراسد؟
این سوال را باید از خود ناصرخسرو پرسید.
حكيم ناصرخسرو در جامع الحكمتين صفحه 17 از وي چنين نام ميبرد:
" امير بدخشان كه معروف است يه عين الدوله ابوالمعالي علي بن اسد الحارث آيده الله بنصره كه بيدار دل و هوشيار مغز و روشن خاطر و تيز فكرت و دوربين و باريك انديش و صايب راي و قوي حفظ و پاك ذهن و پسنديده خويست . . . آنك دنيا با زخارف خويش روي بدو داشت و درگاه رفيعش بصدر ملكي متصدر بود . . . و بر ملك و ميراثي اسلاف خويش مالك بود . . ."
همچنان در صفحه 18 همین اثر اينگونه ميخوانيم:
"بزرگي يافتم كه با ولايت دنياوي همي مراحل ولايت دين را بشناسد، و ملك و ميراث با آنچ او مر او آنرا به قهر از اعداي اسلاف اشراف خويش بستدست، او را همي از طلب علم ئين و بصاير و حقايق مشغول نتواند كردن."
ناصرخسرو در صفحه 314 كتاب مذكور از وي توام با دعاي خير به نيكي ياد ميكند, كه با هم ميخوانيم.
"خداي تعالي ولايت ديني و دنياوي او را به سلامت عاجل و سعادت آجل پيونداد و توفيقش بر احياي علم و حكمت و اثبات حق و حقيقت و اعزاز جد و بصيرت بيفزاياد؛ كه من به عمر دراز خويش اتدر فراخ زمين خداي سبحانه جز او كسي نديدم كه با اقبال دنيا بوي ، آنكس طلب ذخاير علمي و دفاين ديني و خزاين صدقي كند."
بديهي است كه امير مذبور خود داراي مذهب اسماعيلي بود و به ناصرخسرو ارادت مي ورزيد و از وي وتقاضا ميكند تا جواب سوالات ابوالهيثم را بگونه ايكه در كيش اسماعيلي معمول بود تاويل نموده و تشريح كند.
امير علي بن اسد خود شاعر بوده و شعر گفته است كه از بد حوادث چيزي از گفته هايش باقي نمانده است ، الي چند بيت كه آنهم ناصر خسرو آنها را در جامع الحكمتين آورده است.
فخر دانا بدانش و ادب است
فخر نادان به جامه و سلب است
ادب و دانش از اديب, اكنون
خوار, ور چند مرد با ادب است.
ناكسان پيشگاه و كامروا
فاضلان دور مانده وين عجب است.
سبب اين همه نداند كس
جز همان كو مسبب سبب است.
علي بن اسد همي گويد:
كين جهان سر بسر غم و تعب است.



گر بشد از من منال ومال و ولايت
جود و شجاعت نشد , نه فضل و كفايت
شكر خداوند را كه مايه بجاست
سود كنم , گر كند خداي عنايت
بدهد روزيم اگر ولايت ندهد
باري دادست زاهديم هدايت

در صفحه 351 جامع الحكمتين اينگونه آمده است: " شعر شمس الدين الاعالي ابوالمعالي”.
مشو تا تواني سوي بندگان
همي تا خداوند باشد بجاي!
كه فريادرس نيست اندر جهان
بهر سختي بنده را جز خداي ."

پذیرفتن دعوت امیر علی و رفتن ناصرخسرو به بدخشان روی چند علل عمه بوده است. اول اینکه خود امیر علی اسماعیلی و یا دستکم شیعه بوده است و تعداد شیعیان هم در بدخشان زیاد بوده است. دوم بدخشان جدا از قلمرو سلجوقیان بود و آنها به بدخشان دسترسی نداشتند که بتوانند ناصرخسرو را از وی بخواهند. سوم بدخشان نهایت دشوارگذر است, بنا هم ناصرخسرو و هم شخص امیر مطمئن بودند سلجوقیان یک شخص به بدخشان لشکرکشی نمیکنند, اگر نهایتا به چنین اقدامی دست بزنند تا سالها نتوانند آنرا مسخر سازند. بدین اساس گزندی از سلاجقه متوجه آنها نخواهد بود. بدخشان مصونترین منطقه ای بود که ناصرزخسرو زیر حمایت امیر علی امور دعوت را بدون دغدغه ناصبیان به پیش میبرد.
اي حجت خراسان! در يمگان
گرچه به بند سخت گرفتاري،
چون ديو بر تو دست نمي يابد
بايد كه شكر ايزد بگذاري!
از گفته های ناصرخسرو در دیوان اشعار بر می اید که پیش از ورودش به بدخشان, شیعیات درین دیار مسکون بوده اند :
از بهـر دين ز خانه براندند مر مرا
تا با رسول حق به هجرت سوا شدم
شكر آن خداي را كه به يمگان ز فضل او
بر جان و مال شيعت ، فرمانروا شدم
ق 136 صف 384

ناصـرخسـرو بنا به دعـوت اين مرد خــردمنـد ( اميرعـلي بن اسـد ) به بدخشـان ميرود و در درة يـمـگـان اقامتگاه دايمي خويش تن به تقدير داده سـاكن ميشود. امير اسد دريچة فروغ بخشي را بروي ناصـر ميگشايد ، امكان پيشرفت دعوت را بوي نويد ميدهد. معاندان و بخضوض سلجوقيان و ملاهاي متعصب بيچاره و درمانده اميد دسترسي به ناصر را از دست ميدهند. ناصر دو باره پا به عرصة حيات مينهد و فراغ البال به تصنيف كتب و نوشتن اشعار حكيمانة خود زير چتـر حميات امير اسـد ادامه ميدهد.
درینجا سوال پیش می آید که در کدام سال ناصرخسرو به بدخشان رفته است؟
پاسخ به اين پرسش و پرسشـهـاي ديگر راجع به بودن ناصـرخسـرو در بدخشـان بايد به آثار به خصوص به ديوان اشعـار شخص حضرت حكيم مراجـعـه كـرد. حكيم دستكـم تمام كتابهـاي خويش را در يمگان نوشته است. در ديوان وي شعـري است كه دلالت بر بودن پانزده سال اول وي در يمگان را ميكنـد.

پانزده سـال بـر آمـد كه به يـمـگـانـم
چـون و از بهـر؟ چـه زيرا كه بـزنـدانـم !

شعـر فوق هنگامي سروده شـده است كه حضرت حكيـم پانزده سال را در بدخشان پشت سر گـذاشتـه است، ولي دربيت بالا گفتـه نشـده است كه وي كدام سال به يمگان آمده است. از سوي ديگر معلوم نيست كه خود اين قصيده كدام سال سـروده شـده است. در « روشنايي نامـه » قصيدة ديگري است كه سال كتابت آنرا ميرساند، يعني كتابت روشنايي نامه در سال 460 هـ. بوده است.

به سال چـار صـد و ســه بيـسـت بر سـر
كه هـجـرت كـرد آن روح مـطـهــر

در جاي ديگر همين كتاب تحت عنوان « آفريده شـدن افلاك و ستارگان » چنين آمده است :


ز حجـت اين سخـنهـا گـوش ميـدار !
كه در يـمـگـان نشسـتـه پادشـه وار

از گفته هاي بالا نتيجـه ميگيريم گـه تاريخ كتابت روشـنايي نامـه سال 460 هـجـري بوده و درين سال حضـرت حـجـت در يمـگان بوده اند. پس كدام سال به يمگان رفته باز هـم منحيث يك معـمـا براي ما بي جـواب ميماند. براي اينكه حـل اين معـما را پيدا كـرد از يرخي از محقـقـين و دانشمندان كه درين عـرصه پژوهشـهـا كرده اند و يد طولايي دارند استـمداد جسـت. حضرت حجت در ديوان اشعار گهـگاه اشارات گنگي راجع به بودن خود در يمـگان نموده است, ولي هيچ يك از آنهـا نميتوانند كه پاسخ درست اين پرسش را بدهنـد. همچنان در ديوان اشعـار قصيـده ديگري است كه از فتـح « مكـه » بدست فاطميان حكايت ميكنـد.

چون بشنـوي كه مـكه گرفتـست فاطمـي
بر دلت دل ببارد و بر تنت تاب و تب
ارجـو كه زود سخت به فوجي سپيد پوش
كينه كشـد خداي ز فوجي سيـه سلـب
و آن افتاب آل پيامبر كنـد به تيغ
خون پدر ز گرسنـه عباسيان طلب
اي حجت خـراسان، از ننگ اين گروه
دين را به شـعـر مرتبت آور ندب ندب
وز مغـرب آفتـاب چـو سر زد مترس اگـر
بيرون كني تو نيز به يمـگان سر از سـرب

شغنان گوشه ی فراموش شده ی از آریانای قدیم
فرهنگ و زبان شغنان
فــرهـنــگ عــامــه مــردم
فــلــکـلــور
فلکلور واژه انگیلسی است که برای نخستین بار در سال ۱۸۴۸ میلادی توسط امبروز مورتن عنوان مقاله ای شد که موصوف دانش عامه و رسوم و عنعنات مردم را در آن بیان میکرد و با گذشت زمان این واژه به سایر زبانها ابتدا در اروپا و بعد هم در آسیا راه یافت. فلکلور در اول کاربرد چندان وسیعی مثل امروز را نداشت٫ فقط افسانه ها٫ اشعار عامیانه٫ داستانها٫ آوازها و سازهای عامیانه و ترانه ها و مثلها و معماها را احتوا میکرد. امروز کابرد آن خیلی وسیع گردیده است.
ترانه های عامیانه
در کشورهای چندین ملیتی٫ ملت حاکم همواره مدافع فرهنگ٫ زبان و ادبیات همان ملت میباشد. ادب رسمی ترانه های عامیانه را همیشه دستکم گرفته و برای آن مجال آن میسر نگردیده است که در کتابهای ادبی و ادبیات رسمی جای یابد. صرف دو قرن یا کمتر پیش ازین در اثر سعی و تلاش برخی از موسیقدانان و هنرموندان و شاعران ترانه های عامیانه نیز برای خویش جایگاهی باز نموده و الهامبخش هنرمندان گردیده است. مرحوم صادق هدایت ترانه ها٫ افسانه ها و مثلها را نماینده روح ملت میشناسد و آنها را نشآت گرفته از مردم گمنام و بی سواد میداند. ترانه بیانگر احساسات درونی انسان است. انسان شادی و غم و اندوه خود را در قالب ترانه تبارز داده و آنرا با زبان ترانه بیان میکند.
افسانه ها و قصه ها
آداب و رسـوم مــردم
مراسم ازدواج در شغنان. مراسم ازدواج کماکان در بین تمام اقوام آریایی در بسیاری موارد شبیه هم میباشد. در شغنان بعد از انکه دختر مورد علاقه پدر و مادر پسر واقع شد٫ پدر و مادر مسئله را با پسرشان طرح میکنند که نام خدا دختر فلانی بزرگ شده و خیلی زیبا و در امور خانه و خانه داری هم در بین سای دختران نمونه است٫ به امید خدا ما این دختر را برایت خواستگاری میکنیم. ابتدا پسر هم دلایلی را مطرخ میکند٫ هر قدر راضی هم باشد رک و راست نمی پذیرد٫ بعد در نهایت همه چیز را به پدر و مادر وامیگذارد٫ " هرچه که شما لازم میدانید". پدر و مادر به کمک کاکا ( عمو) ماما (دایی) و کسی دیگر از دوستان نزدیکشان به خواستگاری میروند. پدر دختر هم معمولا پی میبرند٫ مهمانان شب میمانند٫ بعد از صرف شام و صحبتها ازین طرف و آن طرف موضوع را با پدر و مادر دختر طرح میکنند. پدر و مادر هم طبق عرف محل بعضی دلایل را طرح میکنند٫ بقول معروف فضل فروشی میکنند. آخر میگویند که ما باید مسئله را در بین خانواده خودما طرح کنیم نظر عمه و خاله و دایی و عمو و فلان و بهمان را بپرسیم. پدر و مادر داماد بار دیگر میروند و اینبار رضایت آنها را بدست آورده با خوشحالی به خانه بر میگردند. این مراسم بنام " گفتگو یاد میشود". مراسم بعدی مراسم "خویشی" است. در مراسم خویشی بعد از آنکه رضایت خانواده عروس را بدست آوردند٫ باز پدر داماد با چند نفر از خویشاوندان نزدیک همرای داماد شیرنی٫ کلوچه و یک گوسفند فربه و تنومند را گرفته میروند خانه عروس برای "خویشی" درین مراسم خانواده عروس تمام خویشاوندان دور و نزدیک بشمول همسایه ها به خانه دعوت نموده بعد از صرف شام نامزادی دختر و پسر را اعلان میکنند. پدر داماد و خود داماد از جا بلند شده دست پدر و مادر عروس را میبوسند و از آنها قدردانی میکنند که " پسرشان را به غلامی خود قبول کردند". باز بعد از چند روز دیگر یکی دو نفر از نزدیکان داماد نزد خانواده عروس رفته راجع به میزان مهریه و لوازم عقد و تاریخ برگزاری عروسی گفتگو میکنند٫ و این مراسم را بنام "قرار داد" یاد میکنند. بعد از قرار دو نفر از جانب خانوداده عروس نزد خانواده داماد میروند و اموال و اجناس مورد ضرورت جشن عروسی و مهریه را تسلیم گرفته بر میگردند. در خانه عروس زنان محل جمع شده محفل کاملا زنانه را برپا میدارند٫ درین محفل لباس عروسی را برای عروس انتخاب میکنند و می دوزند که این را " حامه بران" یعنی مراسم برش لباس میگویند. بعد از آنکه تمام ضروریات مراسم عروسی تهیه شد و هر دو طرف داماد و عروس مطمئن شدند که چیزی کمبود ندارند. ابتدا یک روز قبل در خانه داماد مردم محل و خویشاوندان داماد جمع شده یک محفل کوچک را بر پا میکنند که بزبان شغنانی آنرا " شُش سورک" میگویند. معنای تحت اللفظی شش سورک میشود جشن و سور شش٫ شاید در زمانهای سابق زمانیکه حیوانات را برای جشن عروسی میکشتند شش و دل و جگر حیوان ذبح شده را گرفته می پختند و تا صبح در خانه داماد مینشستند که فردای روز برگزاری محفل بتوانند با روان آرام به کار عروسی رسیدگی کنند. فردای جشن عروسی اهالی روستا در خانه داماد جمع شده جشن عروسی را برمیدارند٫ درین روز یک راس گاو و یا چند راس گوسفند را ذبح میکنند و برای مهمانان و اهالی روستا غدا میدهند٫ بعد از صذف غذا شب آوازخوانان با خواندنهای محلی خود که بیشتر با دایره (دف) اجرا میشود و بنام دف ساز هم مشهور است بر گرمی محفل می افزایند٫ پاسی از شب گذشته داماد را می آورند در صدر مجلس مسنشانند٫ دلاک می آید موی سر و ریش داماد را میتراشد و لباس دامادی را برایش میپوشانند و این مراسم را بزبان شعنانی " شاه پموک" میگویند که به معنای مراسم تاج گذاری شاه میباشد. درین اثنا آوازخوانان این سرودها را با دف ویخوانند.
امـروز چه روز سـر تـراشـان ســر شـاه تربوز غیـلان واری
پیشانی شاه تخت سلیمان واری چشمان شاه خمار مستان واری
بـیـنـی شــاه تیــغ بـران واری بر گوش شاه گوشوار آویزانی
لـبـان شـاه پستـه خنـدان واری دندان شاـه در و مرجان واری
زبـان شـاه بلـبـل خوشـخـوانی گــردن شــاه بـیـاض افـغـانـی
قــد شـاه سـرو خرامان واری انگـشت شاه پلـته ای روشانی
در پای شـاه کـفـش بـدخشانی شــاه مــا از خــراســانــی
مـادر شــاه بالای دیگـدانـی پـدر شـاه بـر ســر دکـانـی
فردای روز دیگر داماد "شاه" با چند نفر سوار بر اسپ با هلهله بسوی خانه عروس روان میشوند. حینیکه داماد از خانه بیرون میخواهد بیرون شود٫ مادر و خواهر بزرگش قدری از گل خوشبوی که آنرا " سترخم" (شا سپرغم) را در آتش انداخته دود میکند و پیشروی شاه و همراهانش آب را میریزانند که علامت شادی و سفر خوش باشد. آوازخوانان باز سرودهای محلی را میخوانند و برخی هم آنها را همراهی میکنند٫ این سرودها را "شاه ما در سفر٫ پادشاه ما در سفر است" میگویند.
شاه ما در سفر است پادشاه ما در سفر است
کشـتی بدریا میـرود شـاید که کشـتی بگـذرد
شاه ما در سفر است پادشاه ما در سفر است
وقتیکه داماد و همراهانش نزدیک خانه عروس میرسند٫ مردان به استقبال آنها آمده از اسشان پذیرایی میکنند٫ جوانان افسار و لگام اسپهای مهمانان را گرفته آنها را در حای از قبل تعیین شده میبندند. تعداد از زنان بر بالای بام با دف زدن از مهمانان پذیرایی نموده٫ شاه ( داماد ) به اتفاق همراهانش بدنبال ملای محل و بزرگان وارد خانه عروس میشوند. درین هنگام آوازخوانان باز سرودهایی را میخوانند که بنام "شاه در آمد خانه" یاد میشوند.
شاه در آمد خانه پادشاه در آمد خانه
حینیکه شاه و همراهان وارد خانه شده و مینشینند٫ پدر و یا برادر بزرگ و یا یکی دیگر از بزرگان مهمانان را " خوش آمدید" گفته٫ از آنها با چای و شیرینی پذیرایی مینمایند. بعداز صرف چای ملا عقد نکاح را میبندد. در هنگام خروج از منزل مادر عروس "سترخم" ( همان گیاه خوشبو) را در آتش انداخته که علامت خوشبختی و سفر خوش به دخترش آرزو میکند. عروس دست پدر و مادر را میبوسد و بعد دیگدان ( آتشدان) خانه را سه بار دست زده و دستش را میبوسد٫ یکی از زنان قدری از خاکستر آتشدان خانه را گرفته در کفش عروس میریزاند٫ که در تمام عمر بوی خوشبختی و شادی و عمر دراز می آورد. عروس و داماد در میان هلهله و شادی بطرف منزل داماد میروند٫ در مسیر راه یکی از خویشاوندان عروس لگام اسپش را تا خانه داماد میگیرد که این شخص را (جلوگیر) خوانند. در مسیر راه همسایگان عروس و داماد از ایشان با شیر گرم مخلوط با روغن زرد ( روغن مسکه یا کره ) پذیرایی مینمایند٫ شاه و داماد آنرا نمیخورند٫ بلکه مدعوین ظرفهای شیر روغن را ته کشیده نوش جان میکنند. وقتیکه پا به حیاط خانه میگذارند مادر داماد پیشتر آز دیگران با یک ظرف شیر گرم مخلوط با روغن به پیشواز عروس می آید. هنگامیکه عروس پا به حیاط میگذارد گوسفندی را ذبح میکنند٫ بعدا عروس پیشا پیش و داماد به تعقیبش وارد خانه داماد میشوند. داماد پیش از پیش یکی از دوستانش را انتخاب میکند تا روسری عروس را بلند کند. شخصیکه روسری عروس را بر میدارد و روی عروس را به دامان نشان میدهد٫ عروس آنرا در تمام عمر خویش پدر میخواند٫ و آنرا پدر عروس میگویند. پدر عروس حینیکه روسری عروس را بلند میکند میگوید " سه پدر و سه مادر" یعنی ازین به بعد عروس سه پدر و سه مادر دارد که عبارت اند از پدر و مادر خودش٫ پدر ومادر داماد و پدر عروس و خانم پدر عروس نیز در جمله پدر و مادر مسحوب میشوند. در اثتای نشستن عروس سعی میکند تا پایش را روی پای داماد بگذارد. چون معتقد اند که اگر عروس موفق به این کار شود بر شوهرش مسلط خواهد شد. عروس و داماد در نشستن پیشی نمیکنند٫ داماد سعی میکند که عروس زود بنشیند و عروس تلاش میکند تا داماد را به هر شکلی که باشد اول بنشاند٫ این مسابقه بین عروس و داماد گاهی چند دقیقه طول میکشد٫ آخر مادر داماد پیش رفته یک دستش را روی شانه داماد و دست دیگرش را روی شانه عروس گذاشته همزمان هردو را مینشاند. غذایی که برای داماد و عروس تهیه کرده اند سه بار آنرا اطراف ستون یزرگ خانه گشتانده بعد بر روی سفره میگذارند. مافل عروسی شعنان گفتنی نیست بلکه دیدنی است.
اعـتقـادات و باورهای مردم
اعتقادات و باورها جز فرهنگ مردم میباشند. برخی از دانشمندان اینها را خرافات میخوانند. دانشمندان همواره انسان را یک موجود خرافه پرست خوانده اند. فیلسوف نامی ارنست هیگل میگوید که مبدا و اصول و پیدایش خرافات و افسانه ها نزد انسانهای اولیه٫ از یک احتیاج طبیعی ناشی میشود٫ که بصورت اصل علت و معلول در قوانین عقلانی بروز کرده و بخصوص این خرافات در اثر حوادث طبیعی مانند رعد و برق٫ زمین لرزه٫ خسوف و کسوف وغیره که تولید ترس و یا خطری را مینماید٫ ایجاد میشود. اگر ما همه اعتقادات و باورهای مردم را به عنوان خرافات قلمداد نماییم شاید به خطا رفته باشیم. اعتقادات و باورهای مردم نتایج تجارب انسان در طول قرون عصرهاست. برخی از اعتقادات و باورهای مردم شغنان ازین قرار اند:
· در شب نباید نام جانوران مضر مصل مار و گژدم را گرفت٫ شاید پیدا شوند.
· پوست میر موشان را در خانه نگهدارند پولدار میشوند.
· خفاش را وجب زنند دروگر خوب میشوند.
· یکبال مگس درد است و یکی شفا٫ وقتی مگس در غذا بیفتد بال شف را بلا میگیرد٫ باید او را کاملا در غذا عوطه داد بعد غذا را خورد.
· اگر مار را در روز زخمی کنند او در شب برای انتقام می آید.
· مار سفید را نباید کشت که صاحب خانه است و گناه دارد.
· سنگ پشت (لاک پشت) را میگویند که ترازو کش بوده است٫ وقیتیکه گندم به خزانه دولت می آوردند او در ترازوکشیدن تقلب میکرد٫ خدا بر وی عضب شد و او را سنگ پشت ساخت.
· شنیدن صدای جغد (بوم) شوم است.
· خروس که در شب نا به هنگام صدا بکشد( آذان) بدهد باید کشت و یا کمی از پرهای نوک بالش را برید و گر نه در خانه غم می آید.
· عکه ( غلبک) که صدا بکشد خبر خوش می آید.
· صدای زاغ خبر بد می آورد.
· گربه هفت حان دارد.
· گربه که رو بشوید بارنگی میشود.
· آب که به گربه بشاند پشت دست زگیل ( ژهش) میروید.
· گربه سیاه جن است٫ هرکس به او آزار برساند روزی انتقامش میگیرد.
· سگ از آدم برهنه میترسد.
· شتر کینه دار تدین حیوان است و مثل است که کینه ای شتر چهل سال طول میکشد.
· کودک خانه را جاروب کند مهمان می آید.
· دم در نشینند قرضدار میشوند.
· در شب در ائینه نگاه کنند مسافر میشوند.
· در شب خانه را جاروب کنند غم می اید.
· اگر دندان بیافتد در سوراخ موش بیاندازند دندانها مثل دندان موش تیز و قوی شوند.
· ناخنهای گرفته (بریده) را در زیر لنگر در بریزند جواهر میشوند.
· روز چهارشنبه طفل تولد شود یکی از والیدنیش میمیرند یا خودش بجوانی نمیرسد.
· در آب ادرار کردن گناه است٫ چون آب صورت خدا دیده است.
· از بالای دیگدان( اتشدان) پریدن گناه دارد.
· اگر کسی گربه را بکشد در قیامت در پوستش زر باید بدهد.
· ادرار دوای زخم است.
· ادرار کودک جادو را دفع میکند.
· بر سر نمک کسی ادرار کند کور میشود.
· برای اینکه مهمان برود نمک در کفشش میریزند.
· ماست و پیاز عمر را دراز میکنند.
· اگر آدم صد ساله شود مثل کودک دندان میکشد.
· مغز خر آدم را دیوانه میکند.
· خون خرگوش برای نفس تنگی و سل دوا است.
· زن حامله شمشیر در خواب بیند پسر بدنیا می آورد.
· اگر زن آبستن مهره در خواب بیند دختر تولد میکند.
· اسپ در خواب خوشبختی است.
· ماهی در خواب بینند به مراد رسند.
· مار در خواب دولت است.
· سگ در خواب پولیس است.
· کسی بمسافرت رود٫ آتشدان خانه را سه بار بوسیده و کمی خاکستر بردارد و در کفشش بریزد.
· مسافر که از سفر بر گردد پیش پایش گوسفند قربان میکنند.
· بعد از انجام عقد نکاح اگر دختری را سر جای عروس بنشانند بختش باز میشود و شوهر میکند.
· گوسفند را که قربانی میکنند باید فربه و چاق و اعضای بدنش کامل باشند٫ خصی (اخته ) نباشد. او را بروی بام میبرند در دهانش نمک میریزند٫ ظهارت میدهند و چشمانش را سرمه میزنند و بعد بنام شخص معین در خانه قربان میکنند. اعتقاد برین است وقتی که آن فرد خانه که قربانی بنامش بود بمیرد٫ گوسفند قربانی شده در روز محشر داوطلب میشود تا آن شخص را بر پشتش از پل صراط بگذراند.
· هرگاه کسی دو مار را هنگام جفت شدن ببیند باید تنبانش را از تن کنده بروی آنها بیاندازد تا آنها مهره مار بدهند. برای امتحان کردن مهره مار نزدیک تنور نانوایی رفته آنرا بسوی نانهای در تنور نشان بدهد٫ نانها یکایک از تنور میریزند.
· میگویند سر بزرگ نشان عقل و دانایی است.
· پسشانی برجسته یا بلند علامت دولت است.
· ریش کوسه و چشمان زاغی نشان بدجنسی است.
· قد بلند نشان حماقت است.
· قد کوتاه نشانه زیرکی و هوشیاری و مکاری است.
· بچه وقتی بالغ میشود که نوک بینی اش سخت شود.
· سر بینی بخارد مهمانی میروند.
· کف پا بخارد سفر در پیش می آید.
· کف دست راست که بخارد باید انرا سه بار بوسید و بر پیشانی مالید.
· کفت دست چپ بخارد چیزی از دست میرود.
· گوش کسی گرم شود غیبتش میکنند.
· کسی عطسه بزند کسی یادش میکند.
· کسی که عاروق بزند میگویند٫ نمک دزدیده است٫ تا از ترس عاروقش رفع شود.
· پلک چشم چپ بپرد خوشحالی می آورد.
· پلک چشم راست بپرد خبر بد می اورد.
· تفاله (شومه) چای که در پیاله ایستاده بماند مهمان می آید.
· روی کوزه که عرق کند نشان آمدن مهمان است.
· آب چپه شود (بریزد) علامت روشنی است.
· قیچی را باز و بسته کردن جنگ پیش می آید.
· یک کفش بر بالای دیگرش سوار شود صاحبش سفر دور میرود.
· لباس بر تن وصله کردن عمر را کم میکند.
· روز جهارشنبه نباید لباس نو پوشید وگرنه میسوزد.
· روز شنبه ناخن نمیگیرند٫ مثل است که ( شنبه ز خود کم مکن یکشنبه ز مال خود).
· در شب نباید جاروب کرد خانه ویران میشود.
· روز شنبه برای سفر سنگین است.
· در ماه صفر سفر کردن خطر دارد.
· آب خوردنی را باید اول به کوچکتر از خود داد.
· نان روزی و برکت خدا است نباید گذاشت که بر زمین بیفتد٫ اگر افتاد باید برداشت و در سوراخ دیوار و یا جای پاک گذاشت تا پرندگان و یا حیوانات دیگر آنرا بخورند.
· آدم پیر برکت خانه است.
· اگر قبر را به انگشت نشان بدهند باید سر (نوک) انگشت را سه بار بگزند.
· نام کسی را ببرند و آنکس حاضر شود٫ به یقین حلال زاده است.
· در وقت لباس بریدن و نیت کار خیر میگویند٫ چشم شیطان کور گوش شیطان کر.
· آدم یا حیوان و یا چیز دیگریکه قابل توصیف باشد ببینند باید بگویند که نام خدا یا ماشاالله بعد تعربفش کنند و گرنه چشم بد او میرسد.
· کور موش یا موش کور یا اندوک هم زمانی آدم بود. این مرد بر سر ملکیت کسی ادعای مالکیت میکرد. چون نزد قاضی میروند قاضی مدرک و شواهد میخواهد. موش کور پسرش را میبرد در بین گودالی که از پبل کنده بود گور میکند. بعد به قاضی میگوید اگر خود زمین شهادت بدهد که من مالک آن هستم چه؟ قاضی که از حیله بی خبر بود در جواب گفت " آنوقت زمین ملکیت تو میباشد". وقتیکه قاضی با چند نفر به عنوان شاهد بر سر زمین میرسند و از زمین میپرسند که " ای زمین بنام خدا راست بگو تو مال کیستی؟". پسر موش کور در حواب نام پدرش را میگیرد و سوگند بنام خدا میخورد که مال فلانی هستم. قاضی زمین را به موش کور میسپارد. پسر موش کور وقتیکه از زیر زمین برون می آید دیگر انسان نیست بلکه موش کور است٫ ازین سبب موش کور همیشه در زیر زمین میباشد.
· میمون یا شادی هم آدم بود. شادی یک زن خیلی حریص بود. روزی در خانه نان پخته میکرد٫ از قضا خضر در زی یک گدا به خانه شادی یر میزند. شادی در حالت کندن نان داغ از تنور میباشد حینیکه صدای گدا را میشنود بر سر نان داغ مینشیند که گدا نان را نبیند. وقتیکه گدا (خضر) داخل خانه میشود برایش دعای بد میکند هم کونش میسوزد و هم به صورت حیوان در می آید.
· کور موش یا موش کور یا اندوک هم زمانی آدم بود. این مرد بر سر ملکیت کسی ادعای مالکیت میکرد. چون نزد قاضی میروند قاضی مدرک و شواهد میخواهد. موش کور پسرش را میبرد در بین گودالی که از پبل کنده بود گور میکند. بعد به قاضی میگوید اگر خود زمین شهادت بدهد که من مالک آن هستم چه؟ قاضی که از حیله بی خبر بود در جواب گفت " آنوقت زمین ملکیت تو میباشد". وقتیکه قاضی با چند نفر به عنوان شاهد بر سر زمین میرسند و از زمین میپرسند که " ای زمین بنام خدا راست بگو تو مال کیستی؟". پسر موش کور در حواب نام پدرش را میگیرد و سوگند بنام خدا میخورد که مال فلانی هستم. قاضی زمین را به موش کور میسپارد. پسر موش کور وقتیکه از زیر زمین برون می آید دیگر انسان نیست بلکه موش کور است٫ ازین سبب موش کور همیشه در زیر زمین میباشد.
· میمون یا شادی هم آدم بود. شادی یک زن خیلی حریص بود. روزی در خانه نان پخته میکرد٫ از قضا خضر در زی یک گدا به خانه شادی یر میزند. شادی در حالت کندن نان داغ از تنور میباشد حینیکه صدای گدا را میشنود بر سر نان داغ مینشیند که گدا نان را نبیند. وقتیکه گدا (خضر) داخل خانه میشود برایش دعای بد میکند هم کونش میسوزد و هم به صورت حیوان در می آید.
· هرگاه چهل روز پیهم پیاز خام بخورند٫ مرده آدم بوی نمیگیرد اگر در بیابان هم باشد.
· کسی درخت چارمغر نهال بنشاند و آن چارمغز به ثمر رسد آن شخص میمرد.
· در زیر درخت چارمغز خوابیدن خطر دارد چون آدم مریض میشود.
· اگر کسی تخم شاتره بخورد دیوانه میشود.
· گندم دانه بهشت است.
· ماهی و ماست با هم بخورند اسهال می آورد.
· خون خروس گرم خورده شود نفس تنگی یا اسما را دفع میکند.
· هرگاه زن آبستن کمان رستم ( رنگین کمان) ببیند باید دست بر ابرو بکشد که فرزندش خوشرو میشود.
· آدم کج چشم از سگ بدتر باشد. (۱)
· (۱) میگویند: آدم کج چشم بهایش سگ٫ سگ کج چشم بهای اسپ و کج چشم بهای آدم.
· گربه سیاه جن است.
· سگ سیاه دوست آدم است.
· آدم در شب از جاییکه خاکستر میریزند بگذرد جنی میشود.
· جای اجنه در خاکستر دان است.
· در شب از جوی بدن ذکر نام خدا آب بردارند بیمار میشوند(۱).
· (۱) میگویند آب هم در شب میخوابد و با شنیدن نام خدا بیدار میشود.
· اگر دختر ته دیگ بخورد در عروسیش برف و باران میشود.
· وقتیکه رعد میشود میگویند در آسمان یک پیره زن است که تنبانش را تکان میدهد.
· رنگین کمان را میگویند که کمان رستم است.
· گرده (کلیه) گاو ا ترکیبی از گرده ی هفت حیوان است که یکی انها گرگ میباشد.
· پدر گرگ سر پدر خر یک گز کرباس قرض دارد برای آن به آسانی خر را میخورد.
· آفتاب و مهتاب خواهر و برادر بودند و همیشه با هم گردش میکردند. شیطان بر آنها تهمت زد٫ چون ماه تهمت شیطان را شنید بسیار گریست و صورتش را کند و دیگر از برادرش جدا شد. حالا آن سیاهی که بر روی ماه دیده میشود نشان زخمهای است که در اثر کندن بر رویش پیدا شده اند.




مـثـلــهـــا
سلام سلامتی است.
صدقه رفع بلاست.
مهمان عزیز خداست.
کاسب دوست خداست.
دل بدل راه دارد.
دهن باز بی روزی نمیماند.
مویش را در آتش زدند.
هر خنده صد گریه دارد.
آب ناخواسته مراد است.
در اسمان ستاره ندارد در زمین سایه.
ریشه ظلم در خاکستر است.
آه مظلوم خانه ظالم را خراب میکند.
از نالایقی سگ است که روبا به بام میپرد.
آب اگر قوت میداشت بقه زنجیر پاره میکرد.
آب اگر قوت میداشت بقه نهنگ میشد.
آشپز که دو تا شد آش شور میشود.
قصاب که زیاد شد بز مردار میشود.
همان آش و همان کاسه.
آب به آبادی میرود.
گوشت خر دندان سگ.
کله خر دندان سگ.
آب خوش بی تشنه گی نا خوش است.
آب میداند که آبادانی کجاست.
من تشنه و پیش من روان چشمه آب.
آب در کوزه و ما تشنه لبان میگردیم.
آب که یکجا بماند میگندد.
دود روزن را خود پیدا میکند.
آب ریخته جمع نمیشود.
عمر گذشته بر نمی گردد.
آبرو آب جو نیست.
از آبرو نباید آب جو ساخت.
آبرو که رفت رو هم میرود.
آب سفید از ابر سیاه میبارد.
کور خود بینای مردم.
دیگ به دیگدان میگوید رویت سیاست.
آب آمد تیمم برخیز.
آب که از سر گذشت چه یک نیزه چه صد نیزه.
غرق شده در بحر از طوفان نمی ترسد.
شیشه از سنگ میزاید.
فنه چوب از تنه چوب.
کرم درخت از تنه درخت.
از ماست که بر ماست.
شیشه و سنگ با هم نمیسازند.
یک سر و هزار سودا.
آب نرم از زیر میکند.
فرزند هنر باش نه فرزند پدر.
سگ میجفد کاروان مگذرد.
تا ابله در جهان باشد مفلس در نمی ماند.
دیوانه از دیدن دیوانه خمش میشود.
ابله گفت و احمق باور کرد.
از یک دست صدا بر نمی آید.
اینجا نشد جای دیگر این خر نشد خر دیگر.
خروسی که اجل برسد بی وقت صدا میکشد.
موش که اجلش برسد سر گربه میخاراند.
مورچه که اجلش برسد پر میکشد.
اجل سنگ است آدم شیشه.
با آب آب است با آتش هم آتش.
با گرگ میخورد با صاحب گریه میکند.
هر که با رسوا نشیند عاقبت رسوا شود.
با ماه نشینی ماه شوی٫ با دیگ نشینی سیاه شوی.
انگور از انگور رنگ میگیرد.
پا را باید به اندازه گلم (گلیم) دراز کرد.
پا بجایی میرود که دل رود.
زورش بخر نمیرسد میزند پالان خر.
پای گدا لنگ نیست ملک خدا تنگ نیست.
تا آب گل آلود است ماهی باید گرفت.
تابستان پدر بیچارگان است.
پشت و رویش معلوم نیست.
شریک دزد رفیق کاروان.
از تو جو از من دو.
نوشدارو بعد از مرگ سهراب.
تا نخوانند بخوان کس مرو.
پرده دیگران بکن تا پرده ات را خدا کند.
پول پیش پولدار میرود.
کبوتر با کبوتر باز با باز.
سخن راست از دیوانه بپرس.
سخن راست از کودک بپرس.
منت طبیب از مرض کشنده تر است.
خود کرده درد دارد و درمان نه.
در حوض که ماهی نباشد بقه پادشاهی میکند.
با چارپا چار روز با دو پا دو روز.
چاره صبر است اما تو نداری.
چاقو دسته ی خودش را نمی تراشد.
گل خشک بدیوار نمی چسپد.
چشمه از کوه آب میخورد.
چاه کن در چاه است.
چشم سیر به از شکم سیر.
حیا در چشم است.
در بتو میگم دیوار بشنو.
چراغ وقت مردن خانه روشن میکند.
هیچ گلی تا آخر تازه نیم ماند.
با خدا دادگان ستیزه مکن.
اول خویش بعد درویش.
کلاه دزد سوخت.
در دشمنی جایی برای دوستی بگذار.
تیری که از کمان جست بر نمیگردد.
اسپ را نعل کردند بقه هم پایش را بلند کرد.
بی پیر مرو تو در خرابات.
جگر جگر دگر دگر.
خر چه داند چوردن قند و نبات.
جنگ شدگار سر شدگار.
جواب ابلهان خاموشی است.
جواب زور را زور میدهد.
گلیم سیاه به شستن سفید نمیشود.
جو دو خر تقسیم کردن نمیتواند.
جوینده یابنده است.
جهان دیدن به از جهان خوردن.
دنیا همه هیچ و کار دنیا همه هیچ.
بوسه به پیغام نمیشود.
مال حرام برکت ندارد.
حرف از حرف میخیزد.
حرف نر کره ندارد.
حرف راست تلخ است.
حرف را باید پیش از گفتن هفت بار در دهان چرخاند.
حرف را باید پیش از گفتن هدف دفعه قورت کرد.
حرف ذاست را از دهان بچه بشنو.
حرف زشت از شمشیر بدتر است.
زخم زبان از زخم شمشیر بدتر است.
حرکت از تو برکت از خدا.
حساب به مثقال بخشش به خروار.
حق در جاییست که آنجا زور باشد.
حق به حق دار میرسد.
حقیقت تلخ است.
حقیقت شمشیر بران است.
حکم حاکم و مرگ مفاجات چاره ندارند.
حیا در چشم است.
خار که از زمین بیرون می اید سرش تیز اشت.
خاک در امانت خیانت نمیکند.
خر را که به عروسی میبرند برای خوشی نیست از باری آبکشی است.
خبر بد بال دارد.
باد آورده را باد میبرد.
از کیسه خلیفه بخشیدن.
چیزیکه عیان است چه حاجت به بیان.
دختر میخواهی مادرش را ببین٫ کرباس میخواهی پهناش را ببین.
در بیابان کفش کهنه نعمت داست.
در جوانی مستی در پیری پستی پس کی خدا را میپرستی.
در دنیا یکی خوبی میماند یکی هم بدی.
در زمستان الو به از پلو.
در شهر کورها یک چشم پادشاست.
دزد یاش بی انصاف نباش.
دزد نابلد به کهدان میرود.
دست٫ دست را میشناسد.
دل بدل راه دارد.
از بینی اش بگیری جانش می برآید.
دنیا توفان شود مرغابی را تا زانو.
دوری و دوستی.
دوست خوب در روز بد شناخته میشود.
دیگ به دیگ میگوید رویت سیاه است.
دیوار موش دارد موش هم گوش.
ذنگش ببین حالش نپرس.
روزگار آینه را محتاج خاکستر کند.
زبان خوش مار را از سوراخ بیرون می آورد.
زبان سرخ سر سبز را دهد بر باد.
زخم زبان از زحم شمشیر بدتر است.
زمانه با تو نسازد تو با زمانه بساز.
زور حق را پایمال میکند.
زیر کاسه نیم کاسه ی است

اسلام در شغنان
مردم شغنان در كدام سال اسلام آورده اند
چنانچه در ديگر نيز پيش ازين نيز متذكر شديم كه شغنان و واخان تا اشغال اعراب ( مسلمان) دو ولايت مستقل در کنار هم قرار داشتند و توسط شغنان شاهان و امیران واخان اداره ميشدند.
شغنان در جنوب كران و در شمال واخان در دو سمت درياي پنج ( رود جيحون) واقع ميباشد. شغنان در بين کوههای سر بفلک کشيده و درههای خوشمنظر محصور است، و چندين رود خورد و بزرگ ازين درهها سرچشمه گرفته يا بدريای آمو و به جهيل شيوه ميريزند. هنگاميکه بدخشان توسط مسلمانان فتح شد و واخان نيز در دوران عباسيان جز امپراتوری اسلام گشت شغنان نيز بدست اميران دست نشاندهء اعراب اشغال گشت و به بدخشان که قبلا فتح شده بود مدغم گرديد. بدينگونه شغنان عملا استقلال سياسی خود را از دست داد و توسط اميران محلی وابسته به عربها اداره ميشد. شغنان نيز مانند ساير مناطق مفتوحه مجبور گشت تا به اعراب باج بدهد. دوران زمامداری شغنان شاهان به پايان رسيد و صفحه نوينی در تاريخ بدخشان باز شد که عبارت از حکمرانی اقوام بيگانه است. بدينگونه دين اسلام نيز جای اديان قديمی آريايی را گرفت. بعيد به نظر ميرسد که کسی از اعراب مسلمان بر شغنان حکمرانی کرده باشد مگر آن عدهء از مردم ولايات همجوار شغنان که تازه بدين اسلام گرويده بودند.
با رويکار آمدن حکومتهای محلی خراسان و بخصوص رويکار آمدن امارت سامانيان ظاهرا مشت اعراب از گريبان مردم کنده شد، آنها به تمام اطراف و اکناف قلمرو خود کارگزاران خودشان را فرستادند ولی شغنان و واخان حتی درين دوره نيز ديگر به استقلال سياسی خود دست نيافته بودند. بعد از مدتهای مديدبار ديگر شاهان شغنان بصورت نيمه مستقل در شغنان رويکار آمدند، اينها اعقاب شغنان شاهان قبل از اسلام نبودند، اينها از مناطق ديگر در زمان حکمروايی اعراب آمده و بار ديگر برای بقای حيات خويش شغنان را تقريبا بصورت نيمه مستقل نگاهداشتند، اگرچه اينها نيز گهگاهی برغم گذشته تحايف و جوايز را برای اميران کندز و شايد گاهی هم برای اميران محلی فيض آباد ارسال ميکردند و از آنها نيز جوايز دريافت نموده و مشروعيت حکومت خويش را هم دريافت ميکردند. شغنان چندين بار مورد هجوم اميران کندز و فيض اباد واقع شده و چند تن از شاهان يرکش شغنان اسير گشته و يا سر به نيست گشتند. نافرمانی در مقابل اميران مذبور به بهای جان شغنان شاهان تمام ميشد.
شغنان تا دوران امارت امير عبدالرحمان خان که کليم ملک الطوايفی و خان خانی را جمع کرد و يک دولت تقريبا مرکزی را تشکيل داد توسط شاهان محلی اداره ميشد.
شغنان در دوران زمامداري عبدالرحمان خان و در اثر تلاشهاي خصمانه امپريالسيم انگليس و روسيه، همزمان با تقسيم شدن بدخشان بسال 1۱۸۹۶ ميلادي به دو بخش تقسيم شد، كه يك بخش آن مربوط به روسيه تزاری که اکنون جز قلمرو جمهوری تاجکيستان است ، و قسمت ديگر آن به امارت افغانستان ( انگليس بدان چشم دوخته بود) تعلق گرفت. امير عبدالرحمان فرزندان شاهان و اميران محلی را به مرکز امارت خويش کابل آورد و آنها را در آنجا مانند اسير و گروگان نگهداری کرد، تا بدين طريق از شورش و بغاوت پدرانشان جلوگيری کند. برخی از فرزندان اين گروگانها که لقب غلام بچه ها را داشتند به مقامهای بلند لشکری و کشوری نيز نايل آمدند که از آنجمله ميتوان از چند شخصيت بزرگ شغنانی در دولتهای گذشته نام برد، مثلا سپه سالار پينی بيگ خان، زرين پاچاخان و فرزند برومندش تورن ژنرال ( سر لشکر) محمدعليخان و ژنرال شاه بيگ خان سفير افغانستان در هند بريتانوی.
از جغرافياي تاريخي شغنان برمي آيد كه اين منطقه در زمانهاي خيلي قديم نيز با همين نام ( شغنان ) وجود داشته است.
وجه تسميه يا معناي نام شغنان چيست؟
نام شغنان از نام قديميتزين قوم آريايي بنام سكايیها يا سكايا كه چند هزار سال پيش از امروز در واخان و شغنان امروزی ساكن بودند گرفته شده است . سکاها با گذشت زمان بنا به تنگ شدن محيط و ضيق شدن شرايط زندگی و نيافتن چراگاهها و اراضی برای کشاورزی دست به يک سلسله مهاجرتهای اجباری زده از شمال بسوی جنوب و غرب که دارای جلگه های وسيعتر و اراضی بهتر بود رهسپار شدند، و خود را تا کرانه های دريای عمان و رود سند رساندند.
شغنانيهاي امروز بقاياي همان سكاييها اند كه در بالا از آنها نام برديم. ولي اهالي واخان امروزي مردماني اند كه از مناطق ديگر به اينجا تاخته اند و يا مخلوطي از اقوام تازه وارد و سكاييها اند .
واخان از نظر سوق الجيشی در مسير شاهراه بين هند و چين موقعيت دارد و همواره مورد هجوم اقوام بيگانه قرار ميگرفت و چندين بار توسط اين اقوام دست بدست شد، اعراب آنرا دروازه تبت ميخواندند و برايشان از اهميت خاصی برخوردار بود و اعراب مسلمان از طريق همين شاهراه خود را به چين رساندند. در واخان هنوز هم خرابه های بعضی از قلاع موجود اند که گويای حکمرانی حکمروايان مختلف بر اين سرزمين ميباشند.
برخي از دانشمندان از حمله خوش نظر پاميرزاد كه درين زمينه مطالعات زياد نموده اند باور برين اند كه شغنان همان محل جغرافيايي قديم است كه در شاهنامه از آن به عنوان " خيون " ( شغنان ) ياد شده و اهالي آنرا خيونيان ( شغنانيان ) گفته اند. اگر اين فرضيه محتمل باشد، ازينجا ميشود نتيجه گرفت كه شغنانيها پيرو آئين زردشت نبوده ، شايد پيرو ديانت ديگر آريايی بوده اند. اين نظريه خود بطلاني است بر نظزيه آنهاييكه ميگويند مردم شعنانيها در قديم يا قبل از اسلام پيرو آئين زردشت بوده اند.نظر به شواهد تاريخی و برخی از سنن و عنعنات مردم که تا کنون بصورت شفايی حفظ شده اند بر می آيد که شايد شغنانيها مهرپرست و يا پيرو آئين ميترايي بوده اند. مقدش شمردن آتش و احترام به خورشيد و زمين که از آن به عنوان مادر ياد ميشود و تقديس آب و غيره اينها همه صفات آئين ميترا اند چند هزار سال پيش از زردشت رايج بود، دانشمندان را وادار ساخت تا اين حدس را بزنند که شغنانيها زردشتی بودند، زردشتيان آتش پرست و يا به پرستش خورشيد باور نداشتند، زردشتيان نيز يزدان پرستان بودند و تبليغ يکتاپرستی ميکردند. از سنن و عنعناتيکه در بالا ياد نموديم بر آئين زردشت تاثير نموده و در آن جاي خود را يافتند .
نام شغنان براي نخستين بار در منابع چيني مربوط به حوادث قرون ششم و هفتم آمده است. كمال الدين اف در كتاب " جغرافياي تاريخي سغد و تخارستان" از قول سيون تسزان جهانگرد چيني مينويسد، : " شي - كي - ني" ( شغنان ) در شمال " دمو- سي - ته - دي" (واخان) اخذ موقع كرده است. جهانگرد چينی مساحت شغنان را ۷۰ تا ۷۵ كيلومتر تخمين زده است، و ميگويد كه مركز شغنان داراي ۳-۴ كيلومتر مساحت است. اراضي شغنان كوهستاني، و متشكل از سنگلاخها وريگستانها و دشتهاي لامزرع ميباشد.
جهانگرد ديگر چيني بنام " خوي- چاو" كه بسال ۷۲۹ ميلادي از شغنان عبور نموده آنرا داراي ده ايالت گفته است، هركدام ازين ايالات داراي رهبر و ارتش جداگانه خود بوده از حكمرانان همجوار اطاعت نميكنند. هريك در قلمرو خويش داراي استقلال كامل ميباشند.
زاير چيني بنام " او- كيون" كه ۲۲ سال بعد از هموطنش «خوي چاو» بسال ۷۵۱ از شغنان عبور ميكند ميگويد كه "شي ني" (شغنان) متشكل از پنج ايالت ميباشد. درينجا سوال به ميان می آيد که چگونه نقشهء سياسي شغنان در دو دهه دستخوش تغييرات بزرگ شده است. شايد شغنان مورد هجوم بيگانگان قرار گرفته و يا اينکه در اثر جنگهای داخلی بين سران ايالات مختلف اين همه تغييرات بوجود آمده اند و دليل ديگری هم ميتواند وجود داشته باشد و آن اينکه شايد سران هريک از ايالات برای بقای خويش از شر همسايگان و حملات غافلگيرانه با هم ائتلاف کرده برخی از ايالات را بهمديگر مدغم کرده باشند بقول معروف تکثر را رها کرده اند.
البروني مينويسد كه شاهان شغنان همواره مستقل بوده و هيچگاهي در زير فرمان هيچ يك از همسايگان قدرتمند خود نبوده است. در زمان اسلام شاهان شغنان مقام خود را از دست دادند و عملا فاقد قدرت سياسی بودند ولی لقب خود را درين دوره نيز حفظ نموده، لقب " شغنان شاه" را داشتند.
سيون تسزان جهانگرد چينی از مساحت مرکز شغنان گفته است ولی نگفته که مرکز شغنان در کجا بوده است و يا نام آن چه بود. در مورد مركز شغنان اگرچه نظريات مختلف اند اما اكثريت خاورشناسان را باور اين است كه مركز شغنان از دير زمان تا كنون همان برپنجه بوده و قلعه برپنجه دارالحكومه شاهان شغنان بوده است. عده هم " راشت قلعه" مركز شاخدره شغنان تاجيكستان را نيز به عنوان مركز شغنان محتمل ميدانند. شايد هنگاميكه شغنان به ايالات مستقل و پراگنده منقسم گشت و هر بخش آن توسط شاه يا اميری اداره ميگشت، راشت قلعه نيز مركز يكي ازين ايالتها بوده باشد. از گفته مردم و مخروبه هاييکه از قلاع و حصارهای شغنان در برخی از نقاط باقی مانده اند بر می آيد که شغنان دارای چندين ايالت بوده که هر ايالت توسط يکی از شاهان و يا شحنه ها اداره گرديد. شايد راشت قلعه، قلعه وير قلعه چه) و قلعه غند هم مراکز اين شاهان بودند )
در بالا بحث داشتيم راجع به ديانت قديم شغنان و گفتيم که مردمان اين سرزمين پيرو آئين زردشت نبوده بلکه پيروی يکی از قديمی ترين اديان اقوام آريايی ميترا را ميکردند، حالا ببينيم كه مردم شغنان در كدام سال اسلام آورده اند. آقاي كمال الدينوف ميگويد كه در سالهاي ۷۹۳ تا ۷۹۶ كه خراسان در زير فرمان ابوالفضل ابن يحیي ابن خالد برمكي بود، اسلام در شغنان راه يافت. شغنان بدست اعراب فتح نشد, اينها عربها نبودند كه بزور اسلام را به شغنان آورده باشند.
اسلام توسط آنهايي در شغنان نفوذ نمود كه خود عرب نبودند بلكه سربازان خراساني بودند و تازه به اسلام گرويدند. فتح كامل شغنان بدست مسلمانان مربوط ميشود بسالهاي اوائل قرن نهم ميلادي در زمان حكومت ابوالفضل ابن سهل مشهور به ذوالرياستين در خراسان.
بعد از آنکه شغنان به يکی از ايالتهای امپراتوری عربها تبديل شد ديگر ناگزير بايد به مسلمانان باج ميداد چون يکی از شرايط زنده ماندن در قلمرو امپراتوری اسلامی پرداختن باج بود. باج و خراجيكه شغنان به مسلمانان ميپرداخت در سال ۲۱۱ - ۲۱۲ / ۸۲۶ - ۸۲۷ ميلادي بالغ بر چهل هزار درهم بود.
ظاهرا شغنان در قرن نهم بدست مسلمانان فتح گرديد ولي مردم آن تا قرن دهم اسلام را نپذيرفته، بلكه بر همان ديانت نياكان حود باقي ماندند.
جهانگردان چينی که به شغنان نيز سفرهای داشته اند و معلومات با ارزش را از خود باقی گذاشته اند و ما قبلا از دو جهانگر و زاير مشهور چينی سيون تسزان و خوی چاو نام برديم. ازگفته ( تسزان و خوي چاو) بر مي آيد كه دين بودا در شغنان داراي كر و فري نبوده است و ايشان در هيچ جا از موجوديت آئين بودا در شغنان ياد نکرده اند. ر
بعد از آنکه سرزمين پهناور اسلامی متلاشی گشت و دولتهای مستقل ملی رويکار آمدند و اعراب عملا نفوذشان را از دست دادند، هر يک از اميران و شاهان در صدد بدست آوردن سرزمين و اراضی بيشتر برآمدند و بر يکديگر صبقت ميجستند. از سوی ديگر پيروان مذاهب مختلف اسلامی نيز غرض بدست آوردن پيروان بيشتر رو به سرزمينهای آوردند که آنها از مرکز خلافت و مرکز حکومات محلی فاصله زياد داشتند.
فرهاد ريو که هويتش چندان معلوم نيست که کی و از کجا بوده است به شغنان آمده و مردم را به کيش زردشتی دعوت کرده و درين زمينه موفقيتهای هم نصيب گرديده است. فرهاد ريو خود مشغول تبليغ ديانت بود و پسرش زمام اموری اداره را در دست داشت. پسر ريو که يک مرد مستبد بود و بر مردم ماليات کمر شکن تحميل ميکرد و در پذيرش ديانت پدرش هم اکراه ميکرد مردم از وی سخت متنفر بودند.
در سال ۶۶۵ / ۱۲۶۶ ميلادي شخصي بنام شاه خاموش از ايران امروزي به شغنان رفته تا مردم را به اسلام دعوت نمايد. بالاخره اين شحص در شغنان وفات نمود و چنانچه در جاي ديگر نيز گفتيم شاهان متاخر شغنان خود را نوادگان شاه خاموش ميدانند.


اسماعيليان بدخشان در سده های اخير


اهــــــداء
بـه قـيام کـنندگان اپـريـل ۱۹۲۵ میلادی، تحـت رهـبـری فـرزنـد شـجـاع شـغـنـان زمـيـن مـحــرم بیـگ روشـانـی!

اسمـاعـيـليـان بدخشـان در سـده هـای اخيـر
متأسفانه، دربارة تاريخ اسماعيليه در بدخشان در سده هاي اخير اطلاعات چنداني در دست نيست. نه محققان خارجي در اين زمينه كاری انجام داده اند که چشمگير ارزيابی گردد، مورخان افغانستان نيز به تاريخ و تحولات اسماعيليان بدخشان چندان بذل توجه نداشته اند. خود اسماعيليان افغانستان نيز از قرن يازدهم به بعد و پس از خيرخواه هراتي و سهراب ولي بدخشاني، نويسنده و اشخاص مطلع قابل توجهي نداشته‌اند. اسماعيليان بدخشان در دوره‌هاي اخير تا حدي از لحاظ علمي و فرهنگي در انحطاط افتادند و در عقايدشان موضوعات خرافاتي مغاير تعليمات ناصرخسرو كه توسط اشخاص و افراد بيگانه و نا آگاه و حتي ميتوان گفت كسانيكه نسبت به مقام و شخصيت ناصرخسرو در بين اسماعيليان بدخشان رشك ميبرند، وارد شده است.
بعد از فروپاشي امپراتوري وسيع احمدخان دراني و كشمكشهاي خانوادگي باعث آن شد كه همسايگان ازين نا امني و درگيريها استفاده كرده هريك بر قسممتي از خاك افغانستان چشم طمع بدوزند. روسها در شمال به پيشروي ادامه داده و همواره شاهان قاجار را براي گرفتن ولايات مركزي افغانستان تشجيع نمودند. از جنوب هم رنجيت سنگه سردار سکهای پنجاب براي بدست آوردن قسمتهاي از خاك اين كشور دهانش را مزه ميكرد. از آنسوي پنجاب انگليسها با قواي عظيم متشكل از هندوها و افسران و كارشناسان انگليسي و تعدادي كثيري از سكهاي پنجاب زير فرمان رنجيت و تعدادي از افغانهاي طرفدار شاه شجاع رهسپار كابل شدند. در آنسوي مرزهاي غربي افغانستان شاهان قاجار نيز در گير منازعات داخلي خودشان بودند. ولايات جنوبی افغانستان توسط انگليس اشغال گشت و همسايه غربی افغانستان ( ايران ) نيز در کشمکشهای داخلی درگير بود، در يک کلام منطقه در آتش کشمکشها ميسوخت. امامان اسماعيلی که از دير زمان در ايران بسر ميبردند. آتش نفاق و درگيريهای داخلی با مرور زمان امامان اسماعيلی را نيز تهديد ميکرد تا که امام اسماعيلی مولانا خليل الله بدست شورشيان کشته شد. از سوی ديگر شاهان قاجار امام جديد اسماعيلی حسن عليشاه ( ۱۸۰۰- ۱۸۸۱ ) را که بجای پدر بر مسند رهبری تکيه زده بود به ظن همکاری با شورشيان مظنون گرديد. امامان اسماعيلی در تمام دورهها با شاهان ايران دارای مناسبات نيک بودند، چنانچه لقب آقاخان که عالی ترين لقب محسوب ميشد در سال ۱۸۱۸ به حسن علي شاه توسط شاه قاجار اعطا گرديد و حکومت کرمان نيز بوی واگذار شد. حسن عليشاه معروف به آقاخان روی دلايل سياسی با فتحعلي شاه قاجار درگير شد.
خصومت ميان اين دو چنان شدت گرفت که فتح عليشاه به يکی از دشمنان اشدی امام اسماعيلی مبدل گشت. حسن عليشاه نيز از غضب شاه ابايی نداشت و بدشمنی ادامه داد، و حتی در نظر داشت که در مقابل شاه لشکرکشی کند و تخت و تاج شاه را تصاحب نمايد. شاه قاجار فرمان قتل حسن عليشاه را صادر نمود. امام اسماعيلی بزودی ملتفت گشت که مقاومت در مقابل شاه فايدهء ندارد و دارای عاقبت وخيم خواهد بود ، اين دشمنی به بهای جانش تمام خواهد شد. آخر از رويارويی و مقابله با شاه دست کشيد، و به سال ۱۲۵۸ قمری / ۱۸۳۹ ميلادی با تني چند از پيروان معتمد خويش به افغانستان مهاجرت نمود.
آقاخان اول ( امام حسن عليشاه ) براي مدتي در قندهار مستقر شد، و نمايندگان پيروانش از بدخشان و ساير نقاط به قندهار آمده دورش حلقه زدند. ۲۹
شايد اين نخستين باری بود که مردم بدخشان با امام خود از نزديک ديدن کنند. درين زمان بود که مردم افغانستان يوغ استعمار رت بر گردن خود محسوس نمودند، و دريافتند که شا شجاع امير و شاه نيست بلکه دست نشاندهء انگليس است و کشور را بصورت تدريجی تسليم انگليس ميکند. افغنها که از دست انگليسها و سياست نادرست شاشجاع به جان آمده بودند، تحت رهبري يكي از پسران دوست محمدخان بنام محمد اكبرخان در قندهار عليه انگليسها به قيام برخاستند. درين قيام انگيسها خسارات زياد جانی و مالی را متحمل شده ناگزير شهر کندهار را تخليه نمودند.
افغانستان نيز مانند همسايه غربی خود ايران در آتش نفاقها و کشمکشهای خانوادگی بين پسران تیمورشاه ميسوخت. امام حسن عليشاه بودن در قندهار را صلاح ندانسته به هندوستان كه در آنزمان تعداد بيشتري از پيروانش سكونت داشتند حركت نمود. آقاخان در سند مقيم گشت ولي همواره بياد برگشت به زادگاهش ايران بود، ولي به اين يگانه آرزويش نرسيد و چشم از جهان پوشيد.
دولت افغانستان بين نوادگان باركزايي و محمدزايي دست بدست ميشد، يكي بعد ديگري براي چند صباحي قباي شاهي را بر تن نموده، باز توسط برادر يا برادرزاده از تحت شاهي بزير انداخته ميشدند. باز شاهان ديروز دست گدايي را يا بسوي رنجيت سنگه و يا بسوي لارد انگليس دراز ميكردند. بعد از كشمكشهاي طولاني و طاقت فرسا بين مدعوين تخت و تاج ، افغانستان بيشتر از پيش خراب شد و فقر قحطی در کشور بيداد ميکرد. كارد ظلم ماموران و تحصيلداران ماليات بر استخوان مردم رسيد. توده هاي مردم زير بار ماليات كمرشكن فرزندان دوست محمدخان بجان رسيده حتي در برخي مناطق خانه و كاشانه را ترك نموده به كشورهاي همسايه به اميد نجات از اين همه بدبختی و مصيبتها دست به مهاجرتهای دسته جمعی زدند.
در چنين وضع ناهنجار وشرايط کاملا نابسامان عبدالرحمان خان نوه دوست محمد كه در چندين فقره از جنگها تمام عمو و عموزادگانش را تار و مار نمود و خود يكه تاز ميدان رقابت شد. در خانواده هاي سدوزايي و محمدزايی کسی نبود که با اميرعبدالرحمان خان که از يک لياقت خارق العاده و هوش و ذکاوت منحصر به فرد در امور کشورکشايی برخوردار بود رقابت کند. عبدالرحمان مرد مصمم و پشتكارگرد و مجرب در امور نظامي بود.
عبدالرحمان اولين كاريكه انجام داد مرزهاي افغانستان را تعيين نمود و اقوام ياغي را مطيع ساخت، ملك الطوايفی و خانخانی را از بين برد. لياقت و شجاعت عبدالرحمان خان باعث تعجب مورخان غربی گشت، ازينرو او را لقب امير آهنين داده اند.
درين شکی نيست که عبدالرحمان يك مرد شقي و سنگدل بود، و بر دشمنان خود اندكترين ترحم روا نميداشت، حتي بر اقوام پشتون كه خود منصوب به آنها بود، تعداد زيادي از سران قبايل پشتون را نسبت تمرد و نافرمانی به حكومت مركزي سياست نمود.
قوم هزاره كه همواره عليه حكومتهاي قبلي ياغي ميشدند و آشوبها برپا ميكردند و به بهانه شورش و قيام اموال ساير اقوام را كه در سر راهشان بودند غارت ميكردند چنان رام و مطيع ساخت كه امروز نيز اين داستان فراموش نشده است.
عبدالرحمان بدخشان را كه توسط امراي محلي اداره ميشد نيز تابع حكومت مركزي نمود، و آمودريا را مرز بين روسيه و افغانستان تعين نمود، كه در اثر آن بدخشان بدو بخش تقسيم شد.
عبدالرحمان يك سني متعصب بود، و بر پيروان ساير مذاهب انواع ظلم را روا ميداشت. ماموران و تحصيلداران ماليات در بدخشان مي آمدند غله و مواشي مردم را بنام ده يك، عشر، نكاح، و ماليه و گدام ( غله سربازان) غارت نمودند. آن عده از مردم شغنان که قابليت پرداخت اين ماليات سنگين را نداشتند، توسط ماموران دولتی به آنسوي مرز ( تاجکيستان امروز) تبعيد شدند، بسياري از مردم شغنان و روشان ماها را در ( دره برتنگ ) سپري میكردند. وقتيکه ماموران جمع آوری ماليات شغنان را ترک ميکردند فراريان باز دوباره به دهات خود برگشت ميکردند. وضعيت فرار و برگشت به همين منوال سالها دوام نمود.
عبدالرحمن خان كه در استبداد در بين شاهان و اميران بي همتا بود به طور گسترده به قلع و قمع شيعيان پرداخت که اسماعيليان نيز از آن مستثنی نبودند.
تاريخ بدخشان و بخصوص تاريخ اسماعيليه شاهد يك درگيري شديد در شغنان و روشان بدخشان بين توده هاي مردم و ماموران دولتي ميباشد. اين درگيري بسال ۱۹۲۵ ميلادي بين سربازان و كارمندان دولتي و اهالي شغنان صورت گرقت.
بعد از آنكه استقلال افغانستان حاصل گشت شاه امان الله قانون اساسي جديد را تصويب نمود كه در آن تمام اقوام ساكن افغانستان بدون در نظرداشت تعلقات ملي، نژادي و عقايد ديني داراي حقوق ظاهرا مساوي بودند، يکی از مواد اين قانون بردگي را ملغی ساخت. در کشوريکه قانون اساسی دارای سابقه نبود و کشور همواره توسط خانان و اميران مجلی اداره ميشد درين هنگام کسی نبود که از مفاد قانون اساسي حمايت كند، قانون همواره توسط حكام و ماموران دولت نقض ميشد.
در بسياري از نقاط افغانستان مردم اصلا از قانون اساسي و تساوي حقوق مليتها و اقوام و حفظ حقوق پيروان مذاهب مختلف اسلامی اطلاعي نداشتند، که بتوانند بر مبنای مواد قانون اساسی از حقوق مشروح خويش دفاع کنند. حكام محلي برين باور بودند قانون چيزي است كه آنها ميخواهند، فقط آنها اند كه قانون ميسازند و از آن حمايه ميكنند. ماموران مطمئن بودند كه صداي مردم به شاه نميرسد و كسي هم نيست كه بصداي مردم جواب دهد.
مردم بجان زسيده از ظلم و بي عدالتي حكام و ماموران و بخصوص ماليات کمرشکن دولت جزء قيام، شورش و جنبش چاره ديگري نداشتند.
بهار ۱۹۲۵ ميلادي مردم بجان رسيده شغنان و روشان ولايت بدخشان افغانستان دست به قيام عمومي عليه حاكم آنوقت محمدطاهر خان زدند. اهالي شغنان تحت رهبري محرم بيگ روشاني سربازان قلعه « پاجورد» را خلع سلاح نموده رهسپار مركز ولسوالي (قلعه بر پنجه) شدند. ماه اپريل همان سال محمدطاهرخان حاكم را كه در بيرون از قلعه اقامت داشت دستگير نمودند و زنداني ساختند. در داخل قلعه چند نفر افسر و تعداد نامعلوم سرباز موضع گرفته بودند. محرم بيگ به افسران و سربازان اعلان نمود كه سلاح خود را زمين گذاشته تسليم شوند. هرگاه سربازان بدون وقاومت و زدو خورد تسليم شوند جانشان حفظ خواهد بود و صحت و سلامت بدون كدام گزند جانب به اوطان خود برگردند. با تقاضاهاي مكرر رهبر قيام کنندگان محرم بيک از درون قلعه جوابي نرسيد. محرم بيگ دستور داد تا آب آشاميدنی سربازان را قطع کنند تا تسليم شوند.
سربازان و افسران داخل حصار کماکان در محاصره محرم بيک قرار داشتند، محمدطاهر حاکم شغنان در اسارت قيام کنندکان در خارج از دژ ( قلعه ) بود.
عدهء از اعضای جنبش خواهان قتل محمدظاهر شدند و عدهء هم مخالف اين کار بودند ، شخص محرم بيک که رهبری جنبش را به عهده داشت قطعا مخالف کشتن حاکم اسير بود. محرم بيک موضوع را به پيران ( رهبران مذهبی ) واگذار نمود و در زمينه خواهان هدايت شد. رهبران مذهبی اسماعيلی بعد از شور و رايزنی کشتن محمدطاهر را حرام خواندند و اضافه نمودند که در اسلام و بخصوص در کيش اسماعيلی کشتن انسان حرام است و فرد اسماعيلی نبايد دست به قتل بزند چه که قتل يا كشتن انسان گناهي است عظيم و پروردگار قاتل را نمي بخشد. بعد از صدور فتوی آنعده از افراد که طرفدار کشتن محمدطاهر بودند نيز به طرفداران محرم بيک پيوستند و حاکم اسير نجات يافت.
قيام کنندگان خواهان اخراج بلا قيدو شرط سربازان دولتی و مجازات عادلانه محمدطاهر حاکم شغنان بودند و ميخواستند با اشخاص حقوقی دولتی در زمينه وارد مذاکره شوند و مسئله را از طريق مجراهای قانونی حل و فصل کنند. محرم بيک از محمد طاهر خواست تا نائب ( معاون ) خود را به اشکاشم بفرستد تا موضوع را با حاکم اشکاشم و از طريق آن به اطلاع حاکم اعلا ( والی ) بدخشان برساند. محمدطاهرخان ظاهرا در زمينه با ايشان موافق بود اما نائب او در بين محاصره شدگان بود و آماده نبود که از دژ خارج شود. شاهدان عينی که مسئله از نزديک تعقيب ميکردند بعدها ميگفتند که فقط محمدطاهر بود که مانع تسليم شدند سربازان شده بود. محمدطاهر در بين طرفدارن محرم بيک دارای اشخاص نفوذی بود که آنها از نوع سلاح و تعداد نفرات و گونهء‌ رهبری قيام بوی گزارش دادند. يکی ازين نفوذيها شبانگاه مخفيانه آب را بروی محاصره شدگان باز ميکرد > انها تمام آبدانها را از آب پر نمودند که برای مدتها کافی بود. تعداد ديگری از از جاسوسان محمدطاهرخان خود را به اشکاشم رساندند و از تعداد سلاح و تعداد افراد محرم بيک به حاکم خبر دادند و در ضمن حاکم را مطمئن ساختند که تعداد مهمات شورشيان زياد نيست و آنها بيشتر از چند ساعت مقاومت کرده نميتوانند، بعد از چند ساعت يا تسليم ميشوند و يا فرار ميکنند. ( من درينجا روی برخی از دلايل از ذکر نام خائنين معذورم ).
گل ميرخان بدون ضياع وقت با ۲۵ نفر سواره نظام مسلح با سلاح مدرن همان وقت در شب ۱۳ اپريل خود زا به شغنان رساند. گل ميرخان دهات در ومسير را الی قلعه برپنجه را غارت نمود و شبانگاه خود را به قلعه برپنجه که سربازان در آن در محاصره بودند رساند، بعد از زدو خورد مختصر دژ بدست گل ميرخان سقوط نمود و سربازان آزاد شدند. بيست و پنج سرباز گل ميرخان گجمع صد نفر سرباز آزاد شده شروع نمودند به تعقيب کردن قيام کنندگان. شورشيان چارهء‌ جز فرار نداشتند،‌ ناگزير مرز را عبور نموده به خاک شوروی پناهنده شدند. همراه به محرم بيک هشتصد نفر مرد و دوهزار خانواده ، ( اين دو هزار خانواد کسانی را شامل میشد که با شورشيان رابطهء نداشتند. سال ۱۹۲۵ دو هزار خانواده تمام جمعيت شغنان را در بر ميگرفت. ) خانه و کاشانه را از ترس وحشت و دهشت سربازان دولتی ترک نمودند و مرز را به مقصد نجات جان عبور نمودند. شورشيان شکست خورده از مقامات شوروي تقاضاي كمك را نمودند، مقامات ارتش شوروي مقيم شهر خاروغ ( مرکز بدخشان شوروی ) به اين تقاضاي ايشان جواب رد دادند، و مکررا از ايشان تقاضا ميکردند که بزودی به افغانستان برگردند. شورويها حتی از کوچکترين کمکهای انسانی به آنها خود داری کردند. شورشيان هم برای نجات جان خود بر خواستهای خويش پافشاری ميکردند و حاضر نبودند که در چنين فضای وحشتناک به افغانستان برگردند. سربازان تحت فرمان گل ميرخان تمام دار و ندار شغنان را غارت و خانه های گلی مردم را به آتش کشيدند. مرزبانان شوروي اول تمام پناهندگان را خلع سلاح كرده بعد به مقامات افغاني گزارش وارونهء را ارائه دادند، كه محتوای آن اينگونه بود: تعدادي از اهالي شغنان و روشان بدخشان نسبت مشكلات اقتصادي و كمبود اراضي قابل زرع و چراگاه با تعدادي از مواشي مرز را عبور نموده داخل خاك شوروي شده اند، و در ضمن از مقامات افغان تقاصا نمودند كه اتباع خويش را تسليم شوند. ( نقل به مفهوم ) يكي از نقاط جالب گزارش اين است كه مقامات شوروي پناهندگان سياسی را در زمره آنهايي محسوب نمودند كه از شدت زندگي مشقت بار به سطوح آمده باشند و ديار خويش را براي يافتن محل مناسب و شرايط كار بهتر ترك كرده باشند.
قيام کنندگان از مقامات ( ک- جی - بی ) مقيم خاروغ تقاضا نمودند كه بايد با مقامات شوروي اجازه ملاقات با ايشان داده شود، اما جزء جواب رد چيز ديگر نصيبشان نشد. وضع پناهجويان روز تا روز داشت وخيمتر ميشد، انواع بيماريها کشنده شيوع نمودند،‌ عدهء از کودکان از کمبود غذا جان خود را از دست ددادند. پناهندگان در محاصره ارتش سرخ مانند اسراي جنگي قرار گرفتند، درهای اميد شان از همه جا قطع شد. بعد از آنكه پناهندگان از همه طرف نا اميد گشتند مضمحل وار منتظر بودند بروی آنها بسته شدند. روزنهء اميد ديده نميشد، پناهجحويان تسليم قضا و قدر بودند، ببينند تا قضاء چه ميكند. بعد از چند روز سه نفر هيئات افغاني تحت رهبري محمد ضيا خان حاكم فيض آباد حاوی پيشنهادات چند براي مذاكره با قيام كنندگان وارد شوروي شدند. ش.رشيان به حاکم اعتماد نداشتند فلهذا تمام پيشنهادات ايشان را رد نمودند. نتيجه نا مطلوب مذاكرات باعث نگراني بيشتر مقامات شوروي - افغانستان و قيام كنندگان شد. نگرانی قيام کنندگان از آن بود که از يك سو محمد ضيا خان عامل پيامی نبود كه آنها را به آينده مطمئن بسازد وايشان نيز به وطن بر گردند، از جانب ديگر مقامات محلي بدخشان شوروي نيز آماده پذيرش ايشان به عنوان پناهنده نبودند و از هرگونه كمك به آنها شانه خالي ميکردند. مقامات شهر خاروغ فقط كاريكه انجام دادند اين بود كه نمايندگان را بشمول قيام كنندگان به شهر دوشنبه پايتخت تاجيكستان گسيل نمودند، به اميد اينكه موضوع را در مركز بتوانند بخوبي حل و فصل نمايند. مقامات ذيصلاح در دوشنبه هم مانند همکاران بدخشانی خويش چنان سر درگم بودند كه حتی از ارائهء پيشنهاد مشخص و ابراز نظرعاجز بودند. مقامات پايتخت موضوع ظاهرا بغرنج را به مقامات حزبي و دولتي در شهر مسكو پايتخت شوروي موكول نمودند و از ايشان طالب هدايت شدند. شورشيان اميدوار بودند که شايد مقامات بلند پايه حزبی و دولتی مسـکو مسئله را عادلانه تر و انساني تر حل كنند، و برای حل مسئله راههای بهتر پيشنهاد نمايند. اما تير پناهندگان به خطا رفت و چشم شان به سراب ياس رسيد. شوراي شهري مسكو به زيردستان خود در دوشنبه هدايت داد كه موضوع را به هر شكل كه باشد با نمايندگان دولت افغانستان حل و فصل نمايند، بهر گونه كه شود رضائيت مقامات افغاني را فراهم سازند. در ضمن اکيدا تاکيد نمودند که الي حل نمودن موضوع پناهندگان را در پخته زاران تحت نظر ارتش نگاهداري كنيد. موضوع پناهندگان روز تا روز داشت حادتر ميشد، و از اراده طرفين افغانستان و مقامات تاجيكستان خارج ميشد. چه كه پناهندگان نيز هر روز بر تقاضاهاي خويش پافشاري بيشتر مينمودند و از جانب ديگر مواد تازه نيز بر پيشنهادشان افزوده ميشد، از جمله تقاضا نمودند كه چون آنها پناهنده سياسي اند دولت شوروي بايد اول برايشان تابعيت بدهد و ايشان را شهروندان مساوي الحقوق شوروي قبول نمايد، و شغنان و روشان را نيز در حمايت خود قرار دهد. اين پيشنهاد پناهندگان به مخارج هنگفت مالي نياز داشت و از سويي هم غير قابل تطبيق بود، چه كه اين در نوع خود تجاوز به حريم کشور ديگر محسوب ميشد.
در آن زمان اتحاد شوروي با پرابلمهاي گوناگون از جمله مشسکلات جدی اقتصادی دست و گريبان بود. شوروی توان پذيرش ۲۰۰۰ خانواده پناهجو را نداشت. مقامات تاجيكستان شوروي با محاسبات خود همه طرفه منافع و مضار موضوع را از ارزيابی کرده ، تصميم نهايي خود را به اطلاع مهمانان ناخوانده مبني بر ترك كردن بلا قيد و شرط خاك شوروي به مقصد افغانستان اعلان نمودند. پناهندگان بايد هرچه زودتر تاجيكستان را به قصد خاك افغانستان ترك كنند، در غير آن شوروي اين حق را بخود محفوظ ميداند كه با توسل بزور آنها را اخراج نمايد. دولت افغانستان نيز در مقابل از خود نرمش و مسامحه و مفاهمه بخرچ داد.
در ۲ ماه مي كميسيوني از خان - آباد غرض مذاكره با پناهندگان و بررسي دقيقتر مسئله وارد شوروي شد. هييات در ضمن فرمان عفو شاه امان الله را به قيام کنندگان قرائت كرد. موضوع فرمان ازين قرار بود ، جان تمام قيام كنندگان در امان ميباشد، علت قيام وشورش بصورت جدي پيگيری خواهد شد، و آنهاييکه اهالی را وادار به قيام نمودند مجازات خواهند شد. ( نقل به مفهوم ) .
دو روز بعد مقامات افغان و شوروي بدون توافق پناهندگان به اخراج اجباري ايشان اقدام نمودند، طرفين موافقه نمودند كه در ظرف يك هفته بايد هشتاد درصد پناهندگان به كشورشان برگردند. رهبران نيروهاي مقاومت شغناني با چند روز تاخير ۱۵ ماه جون به دوشنبه غرض مذاكره با جانب افغاني و شوروي رسيدند، اين تاخير بهانه شد كه هيئات افغاني در تفاهم با مقامات تاجيكستان مسئله را يكطرفه " حل" نمودند. مقامات تاجيكستان شوروي به رهبران مقاومت اعلان نمودند كه مصئونيت آنها تضمين است و آنها ميتوانند بدون ترس و هراس بوطن خود برگردند، و در آنجا نيز امنيت و مصئونيتشان تامين ميگردد. فرمان عفو شاه شامل حال چند تن از رهبران جنبش از جمله رهبر قيام كنندگان محرم بيگ روشانی نمی شد، آنها از تعقيب و پيگرد مصئون نبودند.
شورويها به شاه امان الله سخت دلبسته بودند و به پندار آنها امان الله شاه محبول القلوب افغانهاست، شورويها همواره سعی ميکردند تا شاه جوان افغان را راضی نگهدارند. در ۲۸ ماه مارچ ۱۹۲۵ چند هفته قبل از قيام محرم بيک در شغنان ، فرمانده مرزبانان روسيه در مرز به اطلاع مسكو رساند كه امان الله خان در افغانستان عنقريب قدرت را از دست بدهد، او نسبت به گذشته خيلي ضعيف و ناتوان شده است، از محبوبيتش كاسته است، شايد عبدالكريم خان (؟) شاه را سرنگون كند. ۳۳
در ماه سپتامبر همان سال در تاريخ شغنان صفحه ديگري اضافه شد، حاكم جديد با ارتش بيشتر بر سرنوشت مردم به اصطلاح آشوبگر و طغيانگر مسلط شد. حاکم جديد فرمان شاه شاه را ناديده گرفت و قوانين جديد ماليات را بر مردم تجميل نمود. حاكم چندين بار تصميم به تبعيد اجبار مردم گرفت ولي روي ملحوظات نا معلوم نتوانست آنرا عملي سازد؛ با اين هم بسياري از سران شغنان به ولايات ديگر تبعيد گشتند كه تا هنوز از سرنوشت آنها و فرزندانشان اطلاعي نيست و گذشت زمان همه را بدست فراموشي سپرد.
آنهاييكه همراه با محرم بيگ شغنان را ترك كرده بودند و به شوروس رفتند برايشانن پرونده شورشي، آشوبگر، خائن و وطنفروش ساخته شد، بسياري از آنها به پرداخت جريمه هاي بزرگ مالي و حبسهاي طولاني محكوم شدند.
يكي از اهل هنود كابل با مبلغ بزرگ وارد درواز ( بخش افغانستان ) شد و براي كسانيكه محرم بيگ را تسليم بدهند جايزه هنگفت نقدي تعيين نمود. درين گيرو دار چندين نفر تحت نام محرم بيگ کشته شدند.
شسکت هرچيز صدا دارد، چيزيکه صدا ندارد شکست دل آدم است. در آنوقت هم همه چيز صدا داشت چيزيکه صدا نداشت آه و ناله مردم بی دفاع بود.

اسماعیليان بدخشان از قرن هفتم تا نهم هجري

جد و جهد اسماعيليان در زمان غزنويان، غوريان و سلجوقيان
سامانيان نخستين اميران بعد از اسلام بودند که يک دولت مستقل ملی را بر اساس زبان و نژاد در بخارا تشکيل نمودند. پيش از سامانيان نيز دولتهای مستقل ـ ملی طاهريان و صفاريان بر همين بنا يعنی بر اساس تعلقات نژادی رويکار آمدند، در آنزمان اذهان عامه برای پذيرش اينگونه افکار هنوز آماده نبود. مردم عجم اينک چند قرن در زير بار اعراب شانه خم ميکردند و يوغ اسارت را بر گردن ميکشيدند، هر عجمی آرزوی عرب بودن را ميکرد، چه که اعراب زير نام سيد و سرور وغيره بر مردم انواع ستم را روا ميداشتند. در مناطق مفتوحه افراد ممعمولی اعراب برتر از کدخدای شهر پنداشته ميشدند. کدخدايان شهر « افتخار » ميکردند که خدمتگذار يک عسکر عرب باشند. اعراب همواره تلاش ميکردند تا جوانان عجم را چنان شستشوی مغری نمايند که آنها افتخارات پدران و غرور ملی گذشتگان را از ياد ببرند، و فکر کنند که اعراب بهترين مردم جهان اند و زبان عربی بهرين زبان دنياست چه که قرآن بدين زبان نازل شده است و پيغمبر اسلام نيز عرب بود. ممتاسفانه برای برخی از دانشمندان حتی خراسان زمين در آنزمان عربی حرف زدن و عربی نوشتن و عربی فکر کردن بزرگترين «افتخار» محسوب ميشد. خراسان در هالهء از تنگ نظری و تنگ انديشی غوطه ور بود که فرزندان رشيد اين مرد پرور چون ابومسلم خراسانی، طاهر پوشنگی و يعقوب ليث صفاری و اسماعيل سامانيان يکی بعد ديگری وارد صحنه شده و يوغ اسارت را شکستند و بزورگويی اعراب خاتمه دادند.
دولتهای مستقل طاهريان و صفاريان دولتهای مستعجل و گوتا مدت بودند ولی راه را برای سامانيان همواره ساختند و اذهان مردم را توانستند که نسبی روشن سازند و غرور و حس وطندوستی را در دلهای مردم زنده کنند. درين دوره به زبان و ادبيات دری توجه ميشود، زبان دری در دربار جای خود را می يابد و مراسلات به اين زبان آغاز ميشود. حنظله بادغيسی نخستين شعر خود را بزبان دری ميسرايد و که به عنوان نخستين شاعر زبان دری دوره اسلامی شناخته شده است. استاد ابوعبدالله جعفر رودکی در دربار سامانيان به سرايش شعر به زبان دری آغاز ميکند و زبان دری بار ديگر رونق گذشته خود را در ميابد.
سامانيان حساب دولت خود را از حساب خلافت بغداد جدا ساختند و شالوده دولت خويش را بر اساس بن مايهء دولتداری ساسانيان بنا نهادند. سامانيان به علما و شعرا و دانشمندان مقرری و حقوق تعيين نمودند ازين پس شاعر و نويسنده و دانشمند و محقق از خزانه دولت حقوق ميگرفت. اين خود ضربهء بزرگی بود که سامانيان بر خلافت بغداد و بخصوص استبداد اعراب وارد کردند. سامانيان سپاه مقتدر خود را تشکيل نمودند که متشکل از جنگ آوران ترک بود. ترکها که در اسيای مرکزی به عنوان مردمان جنگجو شناخته شده بودند. در رائس اين ارتش افسران ترک قرار گرفتند که يکی از آنها غلامی بنام الپتگين بود. الپتگين يکی از غلامانی بود که بالاخره در رائس ارتش قرار گرفت. الپتگين از خودش غلامی داشت بنام سبکتگين که در امور لشکری مجربتر و آبديدتر از سرورش الپتگين بود. بعد از مرگ الپتگين غلامش سبکتگين امور لشکر را در دست گرفت. بعد از ماجرای قتل عام اسماعيليان ترکان به تحريک خلافت بغداد عليه دولت سامانيان قرار گرفتند. سبکتگين از ضعف روزافزون امرای سامانی استفاده کرده دولت مستقل غزنويان را در غـزنه تشکيل نمود.
محمود ( ۳۸۹ - ۴۲۱ هـ ق‌ ) بعد از درگذشت پدر زمام امور را در دست گرفت و خود را سلطان اعلان نمود. محمود نخستين مسلمان بود كه خود را سلطان خواند. محمود بر تاريخ موجوديت سامانيان نقطه پايان گذاشت و امپراتوري خود را از قزوين (در ايران) تا درياي ستلج (هندوستان شمالي) و از خوارزم تا درياي عرب گسترش داد. محمود بر خلاف سامانيان روابط خود را با بغداد مستحکم کرد و زبان عربی را دوباره زبان دولتی ساخت، مراسلات رسمی دوباره به عربی رايج شد. محمود در مذهب سنت و آنهم نوع کـراميه سخت تعصب روا ميداشت. محمود دشمن اشدی تمام شيعيان و بخصوص اسماعيليان بود. محمود براي قلع و قمع ايشان اقدام نمود و حتي بسياري از شيعيان ديگر را نيز تحت نام قرمطي و اسماعيلي بدار آويخت و يا زنداني ساخت و ملك و دارايي شان را ضبط و ايشان را اتبعيد نمود.
مقارن با امارت سامانيان در بخارا اسماعيليان در هند مشغول دعوت بودند و در ملتان كارشان بخوبي بالا گرفت. محمود تحت نام جهاد از ۳۹۲- ۴۱۶ هـ. ق در ظرف ۲۴ سال دوازده مرتبه به هندوستان حمله كرد و در هر بار هزاران نفر بيگناه را کشته و صدها شهر و روستا را خراب نمود. محمود در حملات پيهم به هندوستان دو مقصد اساسي داشت، يكي غارت گنجهاي اين ديار افسانوي و ديگر قتل عام اسماعيليان، محمود در هر ۱۲ مرتبه هر دو مرام شوم خويش را بر اورده ساخت.
محمود در هر دياريكه نام از اسماعيليه ميشنيد تحت نام جهاد به آنجا لشكر ميكشيد. زمانيكه محمودغزنوي به بهانه اي جهـاد غرض تاخت و تاز و تاراج هند رهسپار آنديار گشت موانع ديگري در سر راهش وجود نداشت مگر دولت نوپاي اسماعيليان مـلـتـان ، فلهـذا محمود تصميم گرفت تا نخست از همه كار را با ايشان يكطرفه كند، در غير آن در آينده راه محمود با نيم قاره هند بسته خواهد شد. محمود چندين بار به هند لشكر كشيد و هر بار اين ديار را بويرانه مبدل نمود. عـتـبـي روايت ميكند كه محمود بسال ۳۹۴ هـ. به هند لشكر كشيد و رفتار محمود با اسماعيليان بسيار بيرحمانه بود. او مدت هفتاد روز شهر را در محاصره نگهداشت تا آنكه اهالي نزد محمود آمده وعده نمودند كه هرسال بيست بار هزار هزار درم به وي بدهند.
عنصري شاعر دربار محمود غزنوي بيرحمي، شقاوت و سنگدلي محمود را نسبت به اهالي ملتان طي يك قصيده اي با آب و تاب چنين بيان كرده است :
« محمود در روز فتح ملتان، آنقدر از قرمطيان به دست خود كشت كه شمشير خون آلود بدستش چسپيد و دست و شمشير را در آب گرم نهادند تا از هم جدا گرديدند.» علاوه بر آن محمود در برخورد با اسماعيليان غور نيز خيلي بي رحم بود، او نسبت ارادتيكه غوريان از دير زمان باز به علي و اهل بيت داشتند دشمني مي ورزيد. محمود طي حملاتي به غور، اسماعيليان آنديار را هم مانند اسماعيليان ملتان و ري از دم تيغ كشيد. با اين همه سنگدلي محمود، اسماعيليان باز هم مضمحل نگشته اميدوار به اينده در نقاط مختلف خراسان دست به فعاليت زده و داعي ميفرستادند. مارشال هاجسن مينويسد كه اسماعيليان حتي در شهر غزني كه مركز سلطنت غزنويان بود داراي پيرواني بوده اند و يكي از داعيان اسماعيلي به اسم ابوالمعالي در آنديار مشغول دعوت بوده است.
بعد از ضعف و انقراض غزنويان و متلاشي شدن آن به دو دولت غزنوي و غوري، اسماعيليان موفق شدند سلطان علا الدين غوري را به كيش خود درآوردند. علاالدين كه يكي از مقتدرترين سلاطين غوري بود به اسماعيليان رخصت داد تا آزادانه در قلمروش به دعوت بپردازند.
بعد از درگذشت سلطان علا الدين غوري رابطه اسماعيليان با فرزندش سلطان سيف الدين و فقهاي اهل سنت تيره گشت، اين تيرگي رابطه به نفع اسماعيليان نبود. سيف الدين دستور داد تمام داعيانيكه پدرش به غزني دعووت كرده بود از دم تيغ بكشند و آنعده از اهالي كه تازه به كيش اسماعيلي درآمده اند نيز سياست و زنداني نمايند، اين بار ديگر است كه اسماعيليان از خوف سر و ترس جان ديار، خانه و كاشانه شان را ترك كرده به مناطق ديگر مهاجرت ميكنند. همين اكنون نيز در بدخشان هستند كسانيكه ميگويند كه پدرانشان از غزني آمده اند. اما دلايل آمدنشان به اين منطقه كوهستاني تا كنون نا معلوم است، پس درينجا حدس ما خطا نخوواهد بود اگر بگوييم كه پدرانشان همان عده از اسماعيلياني بودند كه يا در دوران غزنويان و يا بعد از آن در دوران غوريان پس از علاالدين بدين ديار آمده باشند.
نفوذ فقهاي اهل سنت در دستگاه حكومتي سلاطين بعدي غور، شايد از عوامل مهم سخت‌گيري ايشان بر اسماعيليه بوده است. غياث الدين كه بر غور و مناطق ضميمة آن حكومت مي‌كرد، شافعي و برادرش شهاب الدين كه بر غزني و مناطق اطراف آن حكومت مي‌كرد، حنفي شده بود.
در حدود سال ۵۵۷ هـ ق، از فقهاي بلخ و سمرقند سؤال شده بود كه با اسماعيلياني كه قصد توبه دارند، چگونه بايد رفتار كرد. ملايم‌ترين جواب ها اين بوده است كه آنان بايد تمامي كساني را كه گمراه ساخته و به كيش خويش در آورده ‌اند، به دين اسلام برگردانند. ولي عموماً توبة فرد اسماعيلي پذيرفته نمي‌شد و براي او چاره‌ا‌ي جز مرگ نبود؛ به اين دليل كه صريحترين اظهارات ممكن بود در انديشة فرد اسماعيلي، قابل تعبير به معناي مغايري باشد.
ناصرخسرو شاعر، فيلسوف متفكر مورخ و جهانگرد مشهور اسماعيلي در تكوين اسماعيليه در بدخشان نقش اساسي را بازي نمود. برخی او را اساسگذار يك طريقه جديدي بنام « ناصريه «ميدانند ولي اين را نميتوان جدي گرفت، چه كه اسماعيليان بدخشان خود را اسماعيلي ميخوانند و ناصرخسرو را بنام پير و گاهي سيد خطاب مينمايند. طرفه اينكه برخيها متعقد اند كه اسماعيليه با ورود ناصرخسرو به بدخشان رفته است، طوريكه از قراين برمي آيد اين جز يك گمان و حدس چيز ديگري بوده نميتواند. ورود كيش اسماعيليه به بدخشان در قرن سوم هجري قطعي ميباشد. براي اثبات اين دعوي ميتوان از اسماعيلي بودن امير علي بن اسد والي بدخشان نام برد، كه ناصرخسرو را پذيرفت و برايش جاي داد. اسماعيليان از ساير نقاط خراسان و ماورالنهر نيز فرار نموده به بدخشان نزد امراي محلي كه خودشان داراي كيش اسماعيلي بودند پناه آوردند.
كشمكشهاي خانوادگي بر سر جانشيني بين پسران امام متوفي اسماعيلي المستنصربالله سبب شد كه خلافت مقتدر فاطمي رو به ضعف نهاد و آخرالامر بدست صلاالدين ايوبي متلاشي شد. بعد از درگذشت امام المستصربالله پسر ارشدش المصطفي نزارالله بايد بر مسند خلافت و امامت مينشست، ولي المستعلي نسبت قرابتي كه با افضل اميرالجيوش داشت از اطاعت برادر بزرگش سرباز زد و عليه او علم طغيان وشورش را به پشتگرمي افضل بلند نمود. افضل كه در راس ارتش قرار داشت و از دل و جان از شوهر خواهرش مستعلي پشتيباني ميكرد، صحنه را بر نزار چنان تنگ ساخت كه نزار از قاهره به سوي اسكندريه فرار نمود، و در آنجا اعلان خلافت نمود. افضل به تعقيبش رهسپار اسكندريه شد. ماموران افضل نزار را دستگير و در همانجا به قتل رساندند. حسن صباح داعي جسور و متدبر اسماعيلي از واقعه آگاهي يافت بلادرنگ خود را به اسكندريه رساند و پسر خورد سال نزار الـهـادي را به ايران كه از ديربار در اينديار مشغول دعوت بود آورد، و دعوت جديد يا دعوت « الـهـاديـه «را اساس نهاد. حسن صباح كه نسبت به افضل كينه اي ديرينه در دل داشت، خلافت و امامت مستعلي را انكار كرد و شهادت داد كه خلافت حق مسلم نزار و بعد از وي حق فرزندانش ميباشد. بدين ترتيب اسماعيليان به دو شاخه اي نزاري و فاطمي مستعلوي تجزيه شد.
شايد اينجا سوال پيش آيد كه آيا حسن صباح و ناصرخسرو از كار وفعاليت همديگر آگاهي داشته اند و يا اقلا روابطي بين اين دو يكي در بدخشان و ديگري در الموت بوده است.
به گمان اغلب آری، چنانچه حسن صباح در آخرين لحظات حياتش از ناصرخسرو به نيكي ياد ميكند و او را استاد و معلم خود ميخواند.
حسنصباح در هنگام بيماري كه در برابر داعياني كه در كنار بسترش گرد آمده بودند ميگفت:
« ممكن است اين انديشه براي شما پيش آيد كه چه شد كه من توانستم در كار خود توفيق حاصل نمايم، ولي ناصرخسرو و مويدالدين شيرازي با اينكه استاد و مرشد من بودند شكست خوردند، جواب اين است كه ناصرخسرو علوي و مويدالدين شيرازي كه هر دو نفر شاعر بودند تصور ميكردند كه فقط بوسيله تبليغ، ميتوان سلطه مادي و معنوي قوم بيگانه را كه از خلفاي عباسي فرمان ميبرند برانداخت. اما من ميدانستم كه با تبليغ، اين كار پيش نميرود و اسماعيليها بايد داراي نيروي جنگي قابل ملاحظه اي باشند تا بتوانند نيروي شمشير را پشتوانه نيروي تبليغ خود گردانند.»
درين دوره يعني دوره الموت و بخصوص بعد از درگذشت حكيم ناصرخسرو براي مدت كوتاهي روابط اسماعيليان بدخشان با امامت قطع گشت، چه كه ناصرخسرو بر اساس همان تعليماتي دعوت خود را بنا كرد كه در مصر در دربار فاطميان رايج بود، انموقع از نزاريان و مستعلويان اثري نبود ،فقط فاطميان بودند و بس، و در بحرين و در برخي نواحي از هند قرمطيان داراي پيرواني بودند. اسماعيليان بدخشان يا شايد در يك دو راهه اي قرار داشتند و يا شايد اصلا از دنيا بي خبر بودند، رويهمرفته آنها مثل امروز همان تعليمات ناصرخسرو را پذيرفته بدان بدور از وسواس و غوغاي زياد عمل ميكردند.
فقط در روزگار محمدبن بزرگ اميد، سومين داعي الموت(۵۵۷ ـ ۵۳۲ هـ ق)، داعيان نزاري كوشش هاي بسياري براي رخنه در مركز افغانستان (غور) به خرج دادند، و در اواخر دورة الموت، نزاريان دو داعي به افعانستان فرستادند.
از زمان ناصرخسرو تا حملة مغول، از تاريخ اسماعيليان افغانستان و آسياي مركزي اطلاع فراواني در دست نيست. در دورة اخير الموت بود كه اسماعيليان بدخشان و احتمالاً غور در نتيجة فعاليت هاي داعيان قهستاني، به امامت نزاري قائل شدند. پيش از اين تاريخ، اسماعيليان اين منطقه، بيرون از دايرة شقاق نزاري ـ مستعلوي و خارج از محدودة دولت نزاريان در ايران قرار داشتند. اين امر را روايات محلي نزاريان بدخشان كه آغاز دعوت نزاري را در آن منطقه در نيمة قرن ششم قرار مي‌دهند، تأييد مي‌كنند.
اسماعيليان شغنان كه اكثريت اسماعيليان بدخشان را تشكيل ميدهند معتقد اند كه سيد شاه ملنگ، سيد محمد اصفهانی ( شا کاشان ) و سيد شا برهان نخستين داعيان نزاري بودند که تحت نام سه درويش به بدخشان آمدند و دعوت نزاريان را پيش ميبردند. چنانچه در تاريخ بدخشان نوشته شاه فطور و قربان محمدزاده نيز اين داستان به همينگونه آمده است كه شاه ملنگ ، شاه كاشان و شاه برهان از مناطق مختلف ايران امروزي يكجا به شغنان آمده اند.




آغاز پيدايش اسماعيليه در بدخشان
محققان و پژوهشگرانيكه كم و بيش در مورد اسماعيليه در بدخشان تحقيق كرده اند معتقد اند که حضور مذهب اسماعيليه در بدخشان تاريخ طولاني ‌دارد. در مورد امدن اسماعيليه به بدخشان نظريات ضد و نقيض بوده، خاورشناسان دارای نظريات متفق نيستند، چيزيکه همهء محققان بدان رای مشترک دارند اين است که ، محمد بن اسماعيل بن جعفرصادق كه بعد از وفات جدش ( امام صادق) يگانه مرد بالغ در خانواده صادق عليه السلام بود، عباسيان که از زمان بدو پيدايش خود بعد از سقوط امويان ميانهء‌ خوبی با فرزندان امام اول شيعيان ( علی ) نداشتند، شيعيان همواره در همه جا تعقيب ميشدند و به بهانه های گوناگون به سياست ميرسيدند. بعد از وفات امام صادق عباسيان فکر ميکردند که شايد ديگر کسی درين خانواده پيدا نشود که رهبری شيعيان را حفظ کند. ديری نگذشت که محمد بن اسماعيل منحيث زعيم شيعيان مطرح شد، و عمال عباسي او را در همه جا تعقيب ميكردند. محمد بن اسماعيل ناگزير به سوي ري و دماوند رفت و در آنجا دعوت را اغاز نمود و از آنجا عده اي از داعيان را به سوي قندهار، هند و سند براي تبليغ اعزام نمود.
هارون‌الرشيد خليفه عباسی از موضوع فرار محمد بن اسماعيل به ری و آغاز دعوت آگاهي يافت و جمعي را براي دستگيري وي فرستاد، كسانيكه به دستگيريش مامور شده بودند در ري به وي رسيده از دستگيريش منصرف گشته از وي تقاضا نمودند كه اين ديار را ترك نمايد چه كه هارون در پي او است و روزي بوي گزندي خواهد رساند. امام محمدبن اسماعيل از رفتن دماوند صرف نظر كرد و و از آنجا رهسپار ماورالنهر گرديد و در فرغانه (در ازبكستان كنوني) يكي از پيروان خود را بنام قاضي شمس الدين براي دعوت به هرات مي‌فرستاد. بدين ترتيب دعوت اسماعيليان برای نخستين بار در خراسان و ماورالنهر آغاز يافت و موفقيت نسبتا قابل چشمگيری را نيز با خود داشت که باعث نگرانی عباسيان گرديد و عباسيان بيشتر از پيش متوجه اسماعيليان شدند. داعيان اسماعيلی در نقاط مختلف شهرهای خراسان و ماورالنهر گسيل شدند و مردم بصورت روزافزون به کيش اسماعيلی رو می آوردند. عباسيان در چندين جهت با دشمنان خود در گير گشتند که قويترين همه آنها سامانيان در بخارا بودند که دستگاه خلافت بغداد را به لرزه آوردند که با رويکار آمدن سامانيان خلافت عباسی عملا متلاشی گرديد و از خليفه جزء يک اسم تشريفاتی چيز ديگری باقی نماند.
در دوره امارت سامانيان يكي از داعيان اسماعيلي بنام غياث وارد مرورود گرديد و دعوت را در آنجا آغاز نمود. امير حسين مروزي حاكم سامانی مرورود دعوت او را پذيرفت و در امر پيورزي دعوت به وي كمك زياد نمود. در حدود سال ۲۸۰ هجري بسياري از مردم در نواحي مجاور مرو الرود، تالقانِ ، فارياب، هرات وغور نيز بر اثر نفوذ اين امير قدرتمند حسين كه بعدها خود يكي از داعيان اسماعيلي شد، بدين مذهب گرويدند. اميرحسين بن علي مروزي كه از اميران قدرتمند ساماني بود از سال ۳۰۷ تا ۳۱۲ هجري قمري به عنوان داعي اسماعيلي در خراسان فعاليت نمود. درين دوره اسماعيليان به پيشرفتهاي زيادی در زمينهء دعوت نايل گشتند.
اسماعيل ساماني تحمل اين پيشرفت را از دست داد و به سركو بايشان در مناطق مركزي افغانستان امروزي دست زد. عمال ساماني عده اي را دستگير و سياست نمودند و تعدادي را نيز زنداني ساختند عده ديگريكه از معركه جان به سلامت بدربرده بودند فرار نموده به مناطق كوهستاني بدخشان و ختلان پناهنده شدند.
بعد از سركوب خونين اسماعيليان توسط امير اسماعيل ساماني آخر كار حسين مروزي نيز به دستور امير نصر ساماني دستگير و زنداني شد، جنبش اسماعيليه در مناطق ياد شده نه تنها از بين نرفت، بلكه بر اثر تلاش احمد نسفي، جانشين حسين مروزي، در خراسان و ماوراء النهر گسترش يافت؛ تا اينكه به دربار سامانيان وارد شد و امير نصر ساماني امير بخارا نيز دعوت اسماعيليان را پذيرفت و به کيش اسماعيلی در آمد. شاعر شرين کلام و پدر شعر دری استاد ابوعبدالله جعفر رودکی که يکی از معتبرترين و با نفوذترين رجال زمان بود نيز در مذهب اسماعيلی بود.
خواجه نظام الملك وزير ملک شاه سلجوقي و دشمن اشدي اسماعيليان در سياست نامه درين مورد چنين آورده است. “ در جمله كار به جايگاهي رسيد كه نصر احمد دعوت او را اجابت كرد و محمد نخشبي (احمد نسفي) چنان مستولي گشت كه وزير انگيز و وزير نشان شد، و پادشاه آن كرد كه او گفتي... تركان و سران لشكر را خوش نيامد كه پادشاه قرمطي شد... در وقت (در مجلس مهماني) بتاختند و محمد نخشبي (احمد نسفي) را كه داعي بود، بياوردند و گردن بزدند.”
با قتل احمد نسفي ظاهرا داستان اسماعيليان ختم و پرودنده شان بسته گرديد، ولی در اصل قتل احمد نسفی پايان کار نبود. با قتل داعی بزرگ و عزل امير نصر اسماعيليان آبديده شدند و مذهب ايشان بيشتر منتشر گشت. امرای بعدی سامانی در مورد اسماعيليان محتاط بودند و از ايشان دوری مينمودند. کارگزاران دستگاه دولت که بيشترينشان را ترکان تشکيل ميدادند با اسماعيليان باب دشمنی را باز نموده و همواره در پی آزارشان بودند. غلامان ترک و سپاهيان زمينهء کار و فعاليت را برای اسماعيليان چنان تنگ ساختند اکثريت آنها ترک شهر و ديار کرده به مناطق دشوارگذر کوهستانی که بدور از دسترسی سپاهيان ترک بودند مهاجرت نمودند. بدينگونه نخستين اسماعيليانيکه به بدخشان آمدند آنهايی بودند که از قتل عام جان سالم بدر برده بودند. با اين همه شقاوت امراي بعدي ساماني و لشكريان ترك , كيش اسماعيليه به يكي از منتسرترين مذاهب اسلام مبدل گشت و بيشتر از پيشتر آبديده گرديد. براي روشن ساختن وضع اسماعيليان بدخشان بايد نخست از همه كار و فعاليت اسماعيليه در افغانستان و آسياي مركزي را در دوره هاي مختلف مورد غور و بررسي قرار دهيم. در اينده به آن خواهيم پرداخت.



نکته پردازان شغنان ( قسمت دوم)

سید محمد عـلی شاه
سيد محمدعليشاه فـرزند سيد يوسف عليشاه بود. سيد يوسف عليشاه از سادات حسينی بود که جد اعلايش شاه ملنگ به قولی در دوران صفويان و بقول ديگر که مقـرون به حقـيـقـت مینمايد در دوران حکمرانی ايلخانان مغول بر خراسان به ديار زيبای شغنان آمده بود. زمانيکه خان خونخوار چنگيز با انبوه از لشکر تاتار و مغول شهرهای آسیای ميانه را يکی پی ديگری بسوختاند و خراب نمود و فرمان غارت داد ، ديری نگذشت که تابوی چنگيز از جيحون نيز گذشت و ام البلاد ( بلخ ) بامی زير سم چهارپايان مغول به مخروبه مبدل گشت. شهرها يکی پس از ديگری خالی از سکنه شدند و مغولان تازه وارد در شهرهای زيبای خراسان صاحب ملک و جای شدند. اهالی آنعده از شهرهای خراسان که در مقابل مغول به پا خاستند و از آب و خاک خویش جانانه دفاع نمودند از دم تيغ کشيده شدند و اين شهرها را خالی از سکنه کردند، شهراييکه توسط مغولان خالی شدند و لشکريان مغول سرزمينهای مفتوحه را به املاک خود مبدل نمودند. مغولان از آن هراس آن داشتند که اگر اهالی اين شهرها زنده بگذارند آنها روزی عليه آنها به پا خيزند و از روزگارشان دمار بکشند. يکی ازين شهرهای خالی شده از سکنه شهر زيبای باميان بود باميان بود.
شهر هرات هنگاميکه پس از مقاومت زياد عاقبت ناگزير تسليم، و ايل گشت، بقولی شش نفر و به قولی چهل نفر از دم تيغ مغول جان سالم بدر بردند. مفولان به بهانهء قتل داماد چنگيز در نيشاپور بيشتر از يک مليون انسان را سر بريدند.
مغولان بلافاصله بعد از اشغال خراسان متوجه قلاع و دژهای مستحکم اسماعيليان شدند. اسماعیليان جانانه از شرف و ناموس مردم خويش دفاع ميکردند و در مقابل لشکريان وحشی مغول چنان ايستادگی نمودند که هلاکو خان مغول بوحشت افتاد و آينده خود و سپاهيانش را در خطر ديد. هولاکو دستور داد تا آن عده از اسماعيليان را که در خارج از قلاع بسر ميبرند و جزء افراد جنگی نيستند قتل عام کنند. اسماعيليانيکه در صلح و آسايش در نواحی مختلف خراسان بسر ميبردند به امر خان از دم تيغ کشيده شدند. در اثر وساطت خواجه نصيرالدين طوسی که مدتی در نزد اسماعيليان در زی باطنی بسر ميبرد، امام اسماعيلی رکن الدين خورشاه خود را تسليم هلاکو نمود و خرابی تمام دژها را صادر کرد. دژها يکی پی ديگری خراب شدند فقط چند قلعه بودند که علی رغم فرمان امام نيز مقاومت نمودند و به قول مورخين مدت ۳۰ سال ديگر سرسختانه دفاع نمودند و تسليم مغولان نشدند. مغولان امام اسماعيلی به بهانه ملاقات با خان بزرگ رهسپار مغولستان ساختند و در باز گشت ذر مسير راه او را به قتل رساندند. اسماعيليان با از دست دادن امام خويش بار ديگر سر به زير تقيه ( خفا ) بردند و در خفا با امام و جديد . جای نشين خورشاه در ارتباط بودند و مرتب دستور ميگرفتند. چند نفر از خانان مغول بعد از مرگ هلاکو يکی بعد ديگری بر مسند ايلخانی تکيه زدند. مغولان به هيچ دين و مذهب وابستگی نداشتند و همچنان از خود نيز دارای کدام دين و يا مذهب مشخص نداشتند. برای مغولان ظاهرا پيروان تمام اديان و مذاهب يکی بودند، آنها فقط در فکر غارت بودند و بس، مقصد ديگری نداشتند. آنها نسبت به عقايد مذهبی رعايای خويش لب تفاوت بودند.
در سال ۶۹۴ ميلادی / ۱۲۹۵ خورشيدی غازان خان بعد از برادرش بر تخت ايلخانی نشست اسلام اورد، و اسلام را دوباره دين رسمی قلمرو خود ساخت. غازان خان اول بودايی بود، بعد عيسوی شد، زمانيکه مسلمان شد اول حنفی بود و بعد از آن شيعه شد. غازانخان در حقيقت تمام اديان و مذاهب را تمرين نمود. اين غازانخان بود که به مغولان خويش دستور داد تا همه اسلام بياورند و آنهم اسلام نوع شيعه. غازانخان برای کار در ميان لشکريان معول خويش يک عده را برای دعووت و رهنمايی به شهرها و نقاط مختلف فرستاد.
چنانچه در بالا متذکر شديم که اسماعيليان بار ديگر برای خود و مذهبشان دست به تقيه زده در زی صوفيان، ملنگ، شيعه اثتاعشری در آمده تبليع کيش خود را ميکردند. عدهء‌ از اسماعيليان که قبلا در زی دراويش، صوفی و ملنگ در مناطق گوناگون مشغول دعوت بودند از فزصت استفاده کرده در بين سربازان مغول شروع به تبليغ نمودند. در خلال همين سالها بود که سه نفر درويش بنامهای شاه ملنگ،‌ شاکاشان (‌سيد محمد اصفهانی ) و شاه برهان به قول خودشان در آنزمان غرض گردش در بلاد خراسان به شغنان آمدند. سه درويش بودن در شغنان را برای دو مطلب ترجيح دادند، يکی آنکه مردم شغنان اسماعيلی بودند و ايشان دوست داشتند که در بين اين مردم باشند و در بين آينها کار بهتر و مفيدتر را انجام دهند، دوم آب و هوای گوارا و مناظر طبيعی شعنان باعث شدن ايشان در شغنان ماندگار شوند.
شاه ملنگ ناحيه کـرنج را انتخاب نمود، شاه کاشان در منطقه سرچشمه ماندگار شد و شابرهان هم ناحيه تـسـيان در شاهدره در شغنان تاجکيستان را برای زندگی برگزيد.
سيد يوسف عليشاه نوهء شاملنگ ميباشد. عده از فرزندان شاملنگ در ناحيه کـرنج باقی ماندند که مشهور به سادات « سـاوان» اند که حاجی شا سيد علی و فرزندش سيد مستان شاه از نام آوران اينها بودند.
يک و يا چند تن ديگر از فرزندان شا ملنگ در ناحيه خوش منظر پارشنیو شغنان اقامت گزيدند. يکی از نوه های شاملنگ سيديوسف عليشاه بود. يوسف عليشاه مدت طولانی به ارشاد و تبليغ در بين اسماعيليان شغنان مشغول بود و لقب پير را از آن خود ساخت. يوسف عليشاه دارای پيروان زياد و در بين مردم دارای نفوذ زياد از حد بود. مريدان نذورات و هدايای خود را به نزد پير می آوردند و پير ازين طريق امرار معاش ميکرد. بعد از پيروزی انقلاب بلشويکی در روسيه عدهء از اهالی شغنان که نسبت به سيد يوسف عليشاه کينه بدل داشتند او را به عنوان سرمايدار و ملاک شبانگاه دستگير نموده رندانی ساختند. حاکمان بلشويکی بدين هم اکتفا نکرده ميخواستند پير را در بين مردم بگردانند و تمسخر کنند. سيد مذکور از همت والاييکه داشت مرگ را بر اسارت ترجيح داد و بوسيله ايکه توانست خود را مسموم ساخت، جان را فدای آبرو و قار ساخت. بعد ار مرگ سيد پرسش کار ئذ بين جماعت اسماعيلی کمی به مشکل مواجه شد،‌ سيد محمدعليشاه که بعد از پدر بر مسند پيری نشست نتوانست که آرادانه بصورت علنی در بين پدرش کار کند، از سوی ديگر پرداخت نذورات نيز قطع شد و شرايط زندگی روز تا روز ضيقتر ميشد. سيد محمد عليشاه علی رغم همه مشکلات که داشت باز هم از پای نه نشست و روز و شب در خدمت جماعت بود و کار تبليغ را به پيش ميبرد.
سيد محمد علی شاه به سال ۱۹۱۱ ميلادی در ده زيبای پارشنيئ شغنان ديده به جهان گشود. سيد محمد عليشاه تعليمات ابتدايی را در نزد پدر و عموی بزرگوارش شاهـزاده محمد که از خوشنويس ترين افراد زمان بود فرا گرفت. شاهزاده محمد کسی است که وجه دين اثر بی بديل حکيم ناصرخسرو را کتابت کرد که اکنون در موزيم ( موزه ) سنت پتربورگ ( لنين گراد ) حفظ ميباشد. سيد محمد عليشاه بعد از حادثه مرگ پدرش به افغانستان آمده در شغنان بخش افغانستان ساکن شد. او از سال ۱۹۳۲ تا ۱۹۴۰ در افغانستان بود. شبانگاه سربازان شوروی از مرز گذشته او را با نيرنگ ربودند. سيد محمدعليشاه بعد ار آنکه ربوده شد ديگر از وی خبری نشد. سيد محمدعليشاه مانند پدر و عمويش از استعداد خاصی برخوردار بود. او دارای قريحه شاعر بود و به زبان دری شعر می سرودند،‌ نمونهء از شعر سيد محمد علیشاه.


ای صنم بهرت شدم غمگین مارا شاد کن بنده عشقت شــدم ازبند خود آزاد کن
ازفراقت سوختم خاکسترم بــــــــــر باد کن زلف رادرعین خوبی شانه شمشاد کن
خنجرخون خواره رابرجادویی استادکن
من بمردم درغمت ای دلبرسیمین بد ن چاک کردم ازگریبان تابهدامن پیـــرهن
ازغم عشقت شدم زاروضعیف وبی وطن تیغ بیدادت بکش سرهای مشتاقان بزن
پس طریق عشق بازی را زسر ایجاد کن
است حرمانـــــــم بنوشم باده؛ازجام تو منتظردیدنت شب تاســـحر بر بام تو
نزد مردم گشته ام شــــــرمندهء بد نام تو همچومرغ نیم بسمل مانــــده ام دردام تو
یا بکش یا دانه ده یا از قفس آزاد کن
ای صنم ازعشق توافتاده ام اندربـــلا داغ اندرسینـه شاندی وسوزاندی مرا
کشتهء تیرنگاهم ای صنم بهرخـــــدا مرحمی غم گرهمی داری به پیش من بیا
این دل غم دیده مارا زغم آزاد کن
من بمردم ازغم عشقت توازمن غافلی گربه پیشم آمدی دانم که توصاحب دلی
یکدلی راگربیابی میشوی خضــرولی نیست حاجت کعبه رفتن گرتومردعاقلی
گرتوانی کعبه داری یک دلی راشادکن
جزفراق تونبــــــــــاشددردلم داغ و الم ازســـــــــرپاتابمغزواستخوانها سوختم
مــــهرروی تومیان سیـنه ام یک کوغم رازدل هرچند میخواهم که پندی برکشم
دل همیگوید که من تنگ آمدم فریادکن
صورت روی ترا دیدم کشتم مــــــتشر ازمن مظلوم مسکین تونگردی منکدر
بهرتعلیم توازعرش المجیدآمدخضــر یارمن درمکتب من درسرراه منـــتظر
ای معلم یکزمان سروی مرا آزاد کن

شیشه دلــــرابدســت طفل بدخوداده ام ازفراقــــــــــت سوخته ماند دربازارغم
توبه لطفت شادکن « محـمدعلي» زین دردوغم سینه ام کوه غم اسـت هما بناخن میکنم
گرچه نامم بود خسروبعدازین فرهادکن

سـیـد فـتـح عـلـيـشـاه
« گلـريـز اسـيـری »

سيد فتح عليشاه متخلص به گلريزاسيری فرزند سید محمد علیشاه بعد از دسيسهء ربوده شدن پدرش بسال ۱۹۴۰ توسط کارمندان ( ک - جی ـ بی ) بجای پدر بر مسند ارشاد و رهنمايی مريدان پدر تکيه زد. سيد فتح عليشاه از نوجوانی به سرودن شعر آغاز کرد و طبع بسيار عالی شعری داشتند. سيد فتح عليشاه هنوز در سنين جوانی بودند که در اثر دسيسه ای به قتل خواهرش متهم و زندانی شد. سيد مذکور به مدت هفت سال زندان محکوم گردید و مدت شش سال و ده ماه آنرا در زندان نمناک شهر فيض آباد سپری نمود، فقط دو ماه به مرخصی باقی مانده بود که در اثر ابتلاه به تيوبرکلوز در زندان در گذشت. او در زندان بی عدالتی شاه مفلوک بسوخت ولی همه چيز را تحمل نمود. او در زندان به گونه های مختلف از هر طرف پارچه های کاغذ را تهيه ميکرد و شعر می نوشت. شوربختانه از ديوان کامل سيد فتح عليشاه ( گلريز اسيری ) در دست نيست، به اميد روزيکه کسی کمر همت ببندد و اشعار زيبای مرحوم گلريز اسيری را جمع آوری کند. اميد وارم که دوست خوب خودم سيد فتح عليشاه برادرزاده گلريز اسيری که همزمان اسم فتح عليشاه را هم دارد اين وظيفه بزرگ را ادا کند و روانش را شاد سازد.

شنوای مســـــــتمع درمدح ایزد این معما را
بغـواصی بیرون کن در دریای معـنی را
زرحمت داده مشــــت خاک ظلمت را توانايی
بـه تیرمعرفـــــت آمیخته خون سویـــدا را
کند صد گونه نعمـــت بندگان را لطف ارزانی
به آب عشق شوید از دل ما زنگ ســـودا را
چسان تعریف شخصی میتوان کردن زبان ما
زچنگ زهره رقص آورد بنیاد ثــریا را
بنازم قدرت حـــــق را که بی جرم و خطایی
بزیر بار جاغورکرد گردن قرچه غی شاه را
سرفرهادرا بنــــــــــــهد بزیر تیشه شیرين
فگنده بر دل مجنون هزاران داغ لیلی را
خلیل خویـــــــــش را درآتش نمرود اندازد
به شیب پای اسکندرنهد دیهـم دارا را
« اسیری » سوی طبعت ازکسی نشنیده ام طنزی
که بند انداخت خواهد طبع جــــــریان دریارا
*****
ازجمـــــــــــــله برگزیدم روی توبی وفا را
بـــــــــرخودوفا ندیدم خوی تو بی وفا را
گیسوی مشکبیزت هرگاه که شانه کردی
درهیــــــــچ گل ندیدم بوی تو بی وفا را
زاهد بهشــــت خواهد من گوشه زکوهت
کی میـــــــدهم بجنت کوی توبی وفا را
بگشا گــــــــره زلفت تا دل مراکشاید
ند یده ام زسنبل مـــــــوی توبی وفا را
کردی « اسـیر » خود را بیدل زناز ابرو
دل از برم روان شـد سوی توبی وفا را
* * * * * *

بخاک افتاده گل تا پنجه دادی جعد سنبل را
دل ماشد پریشان جمع کن جاناته کاکـــل را
جمال آفتابت ساخت شغنان را چنان روشـــن
شکست افتاد از رشک رخت بازار کابـل را
اگرخواهی اسیر خویش سازی ملک دنــیارا
مده از دست ای فرزانه تمکین وتجمل را
دل شوریده ام آشفتــــــه شد تا بر مه حسنت
نگارم برکمر افتاد تا موی تســــــــلسل را
خرامان ساختی سرو روان راجانب گلشن
شکست ازرشک آه وناله منقاربلـــبل را
« اسیری » بار دیگرعرض دارد برجناب تو
دل ما شد پریشان جمع کن جانانه کاکل را

* * * * *

جاگزیده دل آشفته سری موی تــــــــرا
تاکه نزدیکتر ازمــــوی شود روی ترا
دل نزدیک نشین طرفه هوس داشته است
نیست بیمش مگرآن تیغ دوابروی ترا
فارغ از طوق وفای تو نبودســــــت کسی
از خدا خواسته ام حلقه گیســـــــوی ترا
نیست شمشاد مـــرا درنظرآنجا که تویی
مایلم سرو روان و قد دلــــــــــــجوی ترا
آنقدرناله وفریـــــــــاد که کردم هرشب
یافتم در سحراز باد صبـــــــــــا بوی ترا
آنچه اسبــــــــاب نکویست ترا بود همه
میســزد شیفته گی نرگس جادوی ترا
لطف دادی بـــــــرقیبان وبمن ظلم وجفا
سوی خود نیک ندیدم زچه رو خوی ترا
نازابروی تو برده ز« اسیري» دل ودین
مسکن خویش گرفته صنما کوی ترا

******

یا بیابنده نوازی کن، کن شادمـــرا
یا بیا از قفس خویش کن آزاد مـــرا
سروموزون توگرسوی چمن بخــرامد
کی بود میل نگاه گل و شمشاد مـرا
درمقامیکه سراز خســـــــــــــرو فرهاد رود
نیست هرگزاثری ناله و فریاد مرا
زیرپای همه افتاده ام از نظـــــــــــــــر ت
تـاکه برخال سیاه تو دل افتاد مـرا
این همه کار رقیب است که برمن شده پیش
از نظر دورم وهرگز نکند یاد مـــــرا
درس عشق توکه درمکتب زندان خوانـدم
قد موزون تو گفتا الف استاد مـــرا
جای آن نیست «اسیری » که کنی شکوه وناز
نیست بهترزنگارم که دهد داد مـــــــــــــرا

******
نیست چون دیده من به که بود جای شما
حیــــف باشد سرخاک برسد پای شما
بارقیبان منشین زانکه جفــــــا آ مو ز ند
نــه فگند ازسرمن لطف عطاهای شما
همه آفاق بگردیدم ودیـــــــــدم همه کس
نیسـت در دهر کسی چون قد بالای شما
گفته بودی که رخ ازدلشدگان مــــی پوشم
مـــــن فدای تو و قربان تقاضای شما
هرقدر برسر کوی تورسم شام وســـــحر
نیست غیرم هوس دیدن شهلای شما
بر«اسیري» تو جفا کم کن وبنــگر بدلش
درضمیرش نبود جز غم سودای شما

*****
مرادیـــــــــــوانه کرد خال برویش نهادنها
درشـــادی برویم بسته ازگیسوگشادنها
جزازمن کیست برکویش ز جمع عاشقان او
به هجران صبرکردن درجفابرپا ستادنها
برنــــــــگ زرد وحال زارمن رحمی نمی آرد
بــصد داغ آشنا گشتم ازآن بوسه ندادنها
«اسیري» عشق خوبان طرفه حال ماجرا دارد
به آرمـــــان سوختنها گریه ها از پافتادنها
*****

رحــــــــم ویاری کوکه بیند چشم گریان مرا
درد دلـــــــــــدارم خدایا نیست درمان مرا
ای پری پیکربیفگن شیوه آ ز ارخــــــویش
تـــــــــرک یغمایی توغارت کرد ایمان مرا
درد عشقت بس که دربستر زبونم کرده است
وقـــــــــــت نزع من خبرسازید جانان مرا
کیست آن خضریکه جان سازم نثارمقدمش
رهــــــــــــبر راه وفا شد یار نادان مرا
هرقدراحســـــان کنم آخر جفابینم ز خلق
کور و کر گـــــــردان الهی این رقيبان مرا
آنــــــچه در راه توکردم بیشترعیب و خطا
پرده داری کن بفضلت سهو وعصیان مرا
کبروجهل وخودنمایی نیست از قوم ضعیف
بهترازبیگانگان کن ملــــک شغـنان مرا
خان وبیــــــــک قوم «دهمرغان» الهی کورباد
نان نمــــک خوردند بفرقم زد نمکدان مرا
خـــــال هندویش «اسیري» بردلم داغ نهاد
وصف رویش کرد روشن صبح دیوان مرا
*****

وعده دادی بدروغ ای بــــت عیار چرا
میکنی عاشق خود سوخته بیمار چرا
آتش افروخـــته ی دردل سوخـتـه ام
خــــنده برگریه من داشتی ای یار چرا
برسرکوه تواز د رد د ل وداغ جـــــگر
نالــــه کردم نشدی هیچ خبر دار چرا
چشمک نرگس مست تودلم کرد خراب
ایـنـــقدر داشتن شیوه آزار چرا
دست دادی همه پرشد از جود شـــــما
دسـت من شد ز اعطای توسبکبار چرا
زاهدا مهرنگارم که بدل نیســــــت ترا
ناز بی فــــــایده بر صولت دستار چرا
گفت «اسیري» بروم بوسه زلعلش گیرم
مشت بر کله زدن بی سبب و کـار چرا
*****

قصه گل میکنم یا بلبل مســـتانه را
ناله دلبرکنم یاعاشق دیــــوانه را
آذردلکش منم کعبه وبــــت ساختم
آتـش نورجلی سوخته بتـــخانه را
زاهد حیرانمی درصـــــف رندانمی
می طلبم روز وشب کعبه ومیخانه را
جغد دلم ازفریفتن چرخ زنان میرود
مطــلب خودیابمی گوهردردانـه را
این دل ناشــــــــاد ما ماتم دلبرکند
کافـر بدخو زغم سـوخته کاشانـه را
محوشده عاشقم د ر رخ مهسای او
کرده جنون بیشترایندل مستانـه را
درد دل« فتحعلي» نیست بجز عشق یار
دست اجل بر ربود عالـــم پیما نه را
*****
درحیرت جمال شریفش حیات رفت
پرسش زحق بحال غریبان عجب عجب
آزادمیــــــکند زغمش اهل عاشقان
دارد کـرشمه آن شه خوبان عجب عجب
چندین حـیات غافل مهرش تبسمی
امروزدل زمهربه خویشان عجب عجب
مجنون مثال عمر بدیوانگی گذشت
یکدم بما ترحــــــم جانان عجب عجب
«فتحعلي» فغان نی و چنگ بر مکش
چشمان ترکرده به بستان عجب عجب
*****
ایدل زحق وصال مه مهربان طلـــــــب
لـیکن به آب دیده و رنگ خزان طلب
گرالطفات و رحمـت حق بینهایت است
انصــــــاف رابدان بت نامهربان طلب
ایمان وهوش وطاقـــــــت دل رفت این زمان
مـعشوق هژده ساله شیرین زبان طلب
ازاعتبار مردم آخـــــــــــــــــرزمان ما
شروفساد ومکرفسون وفسان طلب
« گلریز» رزق ازازل وعزت از خدا
عزو و قار ز درگه صاحب زمان طلب
*****

ای بگردون منفعل ازحــــسن خوبت آفتاب
وی بگیتی ازجمالت خوبرویان در حـجاب
صدهراس اندردل ازبیم شکوه مست توست
درعجم بهرام گور و درعراق افراسیـــــاب
باد یارب اینچنین حاکم زفضل رحــــــــمتت
اندرامکان سرخ رو و در وجودش کامـــیاب
پاک نفس ونیک خوی ومــخزن فضل وشرف
دربدخشان گشته تابان حاکم چون آفتـــاب
گرچه حاکم درجلوس و درسعادت تاجدار
دوستانش شادکام و دشمنانش در عــــذاب
جمعه گل خان که درعصرش حیات وخرمیم
بر سری باد سمایش خاتم افتاده حبـــــــاب
تاکه برتخت عدالـــت جلوه گر گردیده است
صدشفقت دیده ایم و نوازش بی حســــاب
با وجود ازدســـــــت بوسی او بی بهره ایم
دست دارم روز شب اندر دعایش درغیاب
خـــــتم «اسیري» کن که تاسهوی نیاید درغزل
نعت خوبان یک معمانیست حاجت صد کتاب
*****

دوش آن بت جادو که بصد نازو ادا رفـت
زور از تن وصبراز دل و دل از برمارفت
تا در چمن از نکهت زلفت اثـــــــــــرآمد
گل خارشد و تیزتراز باد صــــــبا رفت
از ناز گهی بین که بدیوان جّّّّّّّّّّـــــــــفا یت
دروصف تو یکسرقلمم بی سر و پا رفــت
تیغیکه بجان کندن عشاق بکــــــف آری
حاشا سرم ازتن شده در راه و فــا رفت
دیدی تو «اسیري» ز رخش زاهد ما را
دل باخت بیک دیدن وازحمد وثنا رفت
*****

تاکه درعالم وجود شعرمن پاینده اســت
ازحریفان دلستاند مستمع درخنده اســت
طبع ناموزون شاعرموجب شرمندگیست
هرکه را طبع نکو باشد بعالم زنده است
**********
هیچ میدانی که مارادل پریشان بوده است
روزمحشردست عاشق قصد دامان بوده است
آه ازین حالیکه ازمانیستی هرگز خــــــبر
زخـمهای راکه دل دارد ز مژگان بوده اسـت
ایدل از درد فراق ومحنت هجران مـترس
عــاشقان یکسر شهید تیغ خوبان بوده اسـت
شکوه حاجت نیست مارا درطریق دوستی
قسمت ماازازل عشق است وآرمان بوده است
درطــــــریق ما نبوده هیچ گاه مکرو دغــا
هــــــــرکه درراه وفا یکتا و یکسان بوده است
داغ این شکرلــــــــبان ازدل مبادا هیچ دور
لطف ایزد در جوار لطف ایشــــــان بوده است
شهریار ما که ازهمــــــــت جهان را بنده کرد
مــــــهر حشمت لایق دست سلیمان بوده است
هیچ کس نومید نايد از مراد خـــــــویشتن
هـــــــرکه درراه وفا یکتا و یکسان بوده است
بندگی مارا « اسیري» از دوعالم خوشتراست
گر تکبر کار شیطان جمله ویران بوده است
*******

چون شیر ژیان پرتو خوبان زجهان رفت
صد آه که آن سر وروان زجهان رفــــــــــت
شیرین سخن ولب شکر و نادر دوران
دانا سخن بلبل خوشخوان زجهان رفــــــت
ازپرتو وی شمع درخشان خجل گشــــت
زلف کجک و کبک خرامان زجهان رفـت
ازآب ایــوان و ز پیــــــــــدایش انســان
دانست به آن علم فروزان زجهان رفـــــت
ازعلم چنان کوه گران بود به شغـــــنان
از بخت بدم شاه بدخشان زجهان رفــــــــت
بلبل چنــــان شیفته با قامـــــــت وی بود
بازیب نزاکت قد لرزان زجهان رفــــــــــت
این ذال فنونــخانه وفایــــی نکنـــد هیچ
باحمد وثنا ذاکر دوران زجهان رفـــــــــــــت
این وصـــف شه ما تمامی نبود هیــــچ
افسوس که باشکوت شاهان زجهان رفــــت
این غلغله راپیش مـــــــکن «فتحعلیشاه»
این جمله شاهان وامیران زجهان رفت
* * * * *

سـیـد فـرخ شـاه


سید فرخ شاه (حریف ) فرزند سيد يوسف عليشاه فرزند سيد فرخشاه فرزند سيد يوسف عليشاه درسال 1986میلادی درشغنان دریک خانواده روحانی وروشنفکردیده بجـــهان باز نمود.
سيد فرخشاه از استعداد عالی برخوردار است تا کنون چندين پارچه شعر سروده اند. سيد فرخشاه نوهء سيد يوسف عليشاه است که داستان غم انگيز آن را در بالا خوانديد.
از اشعار سيد فرخشاه به جز يم پارچه ديگر چيزی در دست نيست،‌ اگر در فرصتهای بعدی دوستان همکاری کردند و اشعر ايشان را فرستادند با هم خواهيم خواند، حالا يک يک شعر از سروده های ايشان را برايتان می آوريم.

زبان درذکـــر شاه اولیا بود است دانستم
بحمد خالق ارض وسما بوداست دانستـــــم
نخواهم خواب غفلت راکه تاجان دربدن دارم
زبان پیوسته درذکر خدا بوداست دانســـم
ازین طوفان وحشت زا بندگانت رانــجات ده
که هر یک بنده گان تو گدا بوداست دانستم
به استقبال یک شاعر حریف این منقبت گفته
سخن آخر عدیم بابای مـــــــابوداست دانستم









اسلام در شغنان
Population of shighnan is 24000حسينی ح . شغنانی
مردم شغنان در كدام سال اسلام آورده اند
چنانچه در ديگر نيز پيش ازين نيز متذكر شديم كه شغنان و واخان تا اشغال اعراب ( مسلمان) دو ولايت مستقل در کنار هم قرار داشتند و توسط شغنان شاهان و امیران واخان اداره ميشدند.
شغنان در جنوب كران و در شمال واخان در دو سمت درياي پنج ( رود جيحون) واقع ميباشد. شغنان در بين کوههای سر بفلک کشيده و درههای خوشمنظر محصور است، و چندين رود خورد و بزرگ ازين درهها سرچشمه گرفته يا بدريای آمو و به جهيل شيوه ميريزند. هنگاميکه بدخشان توسط مسلمانان فتح شد و واخان نيز در دوران عباسيان جز امپراتوری اسلام گشت شغنان نيز بدست اميران دست نشاندهء اعراب اشغال گشت و به بدخشان که قبلا فتح شده بود مدغم گرديد. بدينگونه شغنان عملا استقلال سياسی خود را از دست داد و توسط اميران محلی وابسته به عربها اداره ميشد. شغنان نيز مانند ساير مناطق مفتوحه مجبور گشت تا به اعراب باج بدهد. دوران زمامداری شغنان شاهان به پايان رسيد و صفحه نوينی در تاريخ بدخشان باز شد که عبارت از حکمرانی اقوام بيگانه است. بدينگونه دين اسلام نيز جای اديان قديمی آريايی را گرفت. بعيد به نظر ميرسد که کسی از اعراب مسلمان بر شغنان حکمرانی کرده باشد مگر آن عدهء از مردم ولايات همجوار شغنان که تازه بدين اسلام گرويده بودند.
با رويکار آمدن حکومتهای محلی خراسان و بخصوص رويکار آمدن امارت سامانيان ظاهرا مشت اعراب از گريبان مردم کنده شد، آنها به تمام اطراف و اکناف قلمرو خود کارگزاران خودشان را فرستادند ولی شغنان و واخان حتی درين دوره نيز ديگر به استقلال سياسی خود دست نيافته بودند. بعد از مدتهای مديدبار ديگر شاهان شغنان بصورت نيمه مستقل در شغنان رويکار آمدند، اينها اعقاب شغنان شاهان قبل از اسلام نبودند، اينها از مناطق ديگر در زمان حکمروايی اعراب آمده و بار ديگر برای بقای حيات خويش شغنان را تقريبا بصورت نيمه مستقل نگاهداشتند، اگرچه اينها نيز گهگاهی برغم گذشته تحايف و جوايز را برای اميران کندز و شايد گاهی هم برای اميران محلی فيض آباد ارسال ميکردند و از آنها نيز جوايز دريافت نموده و مشروعيت حکومت خويش را هم دريافت ميکردند. شغنان چندين بار مورد هجوم اميران کندز و فيض اباد واقع شده و چند تن از شاهان يرکش شغنان اسير گشته و يا سر به نيست گشتند. نافرمانی در مقابل اميران مذبور به بهای جان شغنان شاهان تمام ميشد.
شغنان تا دوران امارت امير عبدالرحمان خان که کليم ملک الطوايفی و خان خانی را جمع کرد و يک دولت تقريبا مرکزی را تشکيل داد توسط شاهان محلی اداره ميشد.
شغنان در دوران زمامداري عبدالرحمان خان و در اثر تلاشهاي خصمانه امپريالسيم انگليس و روسيه، همزمان با تقسيم شدن بدخشان بسال 1۱۸۹۶ ميلادي به دو بخش تقسيم شد، كه يك بخش آن مربوط به روسيه تزاری که اکنون جز قلمرو جمهوری تاجکيستان است ، و قسمت ديگر آن به امارت افغانستان ( انگليس بدان چشم دوخته بود) تعلق گرفت. امير عبدالرحمان فرزندان شاهان و اميران محلی را به مرکز امارت خويش کابل آورد و آنها را در آنجا مانند اسير و گروگان نگهداری کرد، تا بدين طريق از شورش و بغاوت پدرانشان جلوگيری کند. برخی از فرزندان اين گروگانها که لقب غلام بچه ها را داشتند به مقامهای بلند لشکری و کشوری نيز نايل آمدند که از آنجمله ميتوان از چند شخصيت بزرگ شغنانی در دولتهای گذشته نام برد، مثلا سپه سالار پينی بيگ خان، زرين پاچاخان و فرزند برومندش تورن ژنرال ( سر لشکر) محمدعليخان و ژنرال شاه بيگ خان سفير افغانستان در هند بريتانوی.
از جغرافياي تاريخي شغنان برمي آيد كه اين منطقه در زمانهاي خيلي قديم نيز با همين نام ( شغنان ) وجود داشته است.
وجه تسميه يا معناي نام شغنان چيست؟
نام شغنان از نام قديميتزين قوم آريايي بنام سكايیها يا سكايا كه چند هزار سال پيش از امروز در واخان و شغنان امروزی ساكن بودند گرفته شده است . سکاها با گذشت زمان بنا به تنگ شدن محيط و ضيق شدن شرايط زندگی و نيافتن چراگاهها و اراضی برای کشاورزی دست به يک سلسله مهاجرتهای اجباری زده از شمال بسوی جنوب و غرب که دارای جلگه های وسيعتر و اراضی بهتر بود رهسپار شدند، و خود را تا کرانه های دريای عمان و رود سند رساندند.
شغنانيهاي امروز بقاياي همان سكاييها اند كه در بالا از آنها نام برديم. ولي اهالي واخان امروزي مردماني اند كه از مناطق ديگر به اينجا تاخته اند و يا مخلوطي از اقوام تازه وارد و سكاييها اند .
واخان از نظر سوق الجيشی در مسير شاهراه بين هند و چين موقعيت دارد و همواره مورد هجوم اقوام بيگانه قرار ميگرفت و چندين بار توسط اين اقوام دست بدست شد، اعراب آنرا دروازه تبت ميخواندند و برايشان از اهميت خاصی برخوردار بود و اعراب مسلمان از طريق همين شاهراه خود را به چين رساندند. در واخان هنوز هم خرابه های بعضی از قلاع موجود اند که گويای حکمرانی حکمروايان مختلف بر اين سرزمين ميباشند.
برخي از دانشمندان از حمله خوش نظر پاميرزاد كه درين زمينه مطالعات زياد نموده اند باور برين اند كه شغنان همان محل جغرافيايي قديم است كه در شاهنامه از آن به عنوان " خيون " ( شغنان ) ياد شده و اهالي آنرا خيونيان ( شغنانيان ) گفته اند. اگر اين فرضيه محتمل باشد، ازينجا ميشود نتيجه گرفت كه شغنانيها پيرو آئين زردشت نبوده ، شايد پيرو ديانت ديگر آريايی بوده اند. اين نظريه خود بطلاني است بر نظزيه آنهاييكه ميگويند مردم شعنانيها در قديم يا قبل از اسلام پيرو آئين زردشت بوده اند.نظر به شواهد تاريخی و برخی از سنن و عنعنات مردم که تا کنون بصورت شفايی حفظ شده اند بر می آيد که شايد شغنانيها مهرپرست و يا پيرو آئين ميترايي بوده اند. مقدش شمردن آتش و احترام به خورشيد و زمين که از آن به عنوان مادر ياد ميشود و تقديس آب و غيره اينها همه صفات آئين ميترا اند چند هزار سال پيش از زردشت رايج بود، دانشمندان را وادار ساخت تا اين حدس را بزنند که شغنانيها زردشتی بودند، زردشتيان آتش پرست و يا به پرستش خورشيد باور نداشتند، زردشتيان نيز يزدان پرستان بودند و تبليغ يکتاپرستی ميکردند. از سنن و عنعناتيکه در بالا ياد نموديم بر آئين زردشت تاثير نموده و در آن جاي خود را يافتند .
نام شغنان براي نخستين بار در منابع چيني مربوط به حوادث قرون ششم و هفتم آمده است. كمال الدين اف در كتاب " جغرافياي تاريخي سغد و تخارستان" از قول سيون تسزان جهانگرد چيني مينويسد، : " شي - كي - ني" ( شغنان ) در شمال " دمو- سي - ته - دي" (واخان) اخذ موقع كرده است. جهانگرد چينی مساحت شغنان را ۷۰ تا ۷۵ كيلومتر تخمين زده است، و ميگويد كه مركز شغنان داراي ۳-۴ كيلومتر مساحت است. اراضي شغنان كوهستاني، و متشكل از سنگلاخها وريگستانها و دشتهاي لامزرع ميباشد.
جهانگرد ديگر چيني بنام " خوي- چاو" كه بسال ۷۲۹ ميلادي از شغنان عبور نموده آنرا داراي ده ايالت گفته است، هركدام ازين ايالات داراي رهبر و ارتش جداگانه خود بوده از حكمرانان همجوار اطاعت نميكنند. هريك در قلمرو خويش داراي استقلال كامل ميباشند.
زاير چيني بنام " او- كيون" كه ۲۲ سال بعد از هموطنش «خوي چاو» بسال ۷۵۱ از شغنان عبور ميكند ميگويد كه "شي ني" (شغنان) متشكل از پنج ايالت ميباشد. درينجا سوال به ميان می آيد که چگونه نقشهء سياسي شغنان در دو دهه دستخوش تغييرات بزرگ شده است. شايد شغنان مورد هجوم بيگانگان قرار گرفته و يا اينکه در اثر جنگهای داخلی بين سران ايالات مختلف اين همه تغييرات بوجود آمده اند و دليل ديگری هم ميتواند وجود داشته باشد و آن اينکه شايد سران هريک از ايالات برای بقای خويش از شر همسايگان و حملات غافلگيرانه با هم ائتلاف کرده برخی از ايالات را بهمديگر مدغم کرده باشند بقول معروف تکثر را رها کرده اند.
البروني مينويسد كه شاهان شغنان همواره مستقل بوده و هيچگاهي در زير فرمان هيچ يك از همسايگان قدرتمند خود نبوده است. در زمان اسلام شاهان شغنان مقام خود را از دست دادند و عملا فاقد قدرت سياسی بودند ولی لقب خود را درين دوره نيز حفظ نموده، لقب " شغنان شاه" را داشتند.
سيون تسزان جهانگرد چينی از مساحت مرکز شغنان گفته است ولی نگفته که مرکز شغنان در کجا بوده است و يا نام آن چه بود. در مورد مركز شغنان اگرچه نظريات مختلف اند اما اكثريت خاورشناسان را باور اين است كه مركز شغنان از دير زمان تا كنون همان برپنجه بوده و قلعه برپنجه دارالحكومه شاهان شغنان بوده است. عده هم " راشت قلعه" مركز شاخدره شغنان تاجيكستان را نيز به عنوان مركز شغنان محتمل ميدانند. شايد هنگاميكه شغنان به ايالات مستقل و پراگنده منقسم گشت و هر بخش آن توسط شاه يا اميری اداره ميگشت، راشت قلعه نيز مركز يكي ازين ايالتها بوده باشد. از گفته مردم و مخروبه هاييکه از قلاع و حصارهای شغنان در برخی از نقاط باقی مانده اند بر می آيد که شغنان دارای چندين ايالت بوده که هر ايالت توسط يکی از شاهان و يا شحنه ها اداره گرديد. شايد راشت قلعه، قلعه وير قلعه چه) و قلعه غند هم مراکز اين شاهان بودند )
در بالا بحث داشتيم راجع به ديانت قديم شغنان و گفتيم که مردمان اين سرزمين پيرو آئين زردشت نبوده بلکه پيروی يکی از قديمی ترين اديان اقوام آريايی ميترا را ميکردند، حالا ببينيم كه مردم شغنان در كدام سال اسلام آورده اند. آقاي كمال الدينوف ميگويد كه در سالهاي ۷۹۳ تا ۷۹۶ كه خراسان در زير فرمان ابوالفضل ابن يحیي ابن خالد برمكي بود، اسلام در شغنان راه يافت. شغنان بدست اعراب فتح نشد, اينها عربها نبودند كه بزور اسلام را به شغنان آورده باشند.
اسلام توسط آنهايي در شغنان نفوذ نمود كه خود عرب نبودند بلكه سربازان خراساني بودند و تازه به اسلام گرويدند. فتح كامل شغنان بدست مسلمانان مربوط ميشود بسالهاي اوائل قرن نهم ميلادي در زمان حكومت ابوالفضل ابن سهل مشهور به ذوالرياستين در خراسان.
بعد از آنکه شغنان به يکی از ايالتهای امپراتوری عربها تبديل شد ديگر ناگزير بايد به مسلمانان باج ميداد چون يکی از شرايط زنده ماندن در قلمرو امپراتوری اسلامی پرداختن باج بود. باج و خراجيكه شغنان به مسلمانان ميپرداخت در سال ۲۱۱ - ۲۱۲ / ۸۲۶ - ۸۲۷ ميلادي بالغ بر چهل هزار درهم بود.
ظاهرا شغنان در قرن نهم بدست مسلمانان فتح گرديد ولي مردم آن تا قرن دهم اسلام را نپذيرفته، بلكه بر همان ديانت نياكان حود باقي ماندند.
جهانگردان چينی که به شغنان نيز سفرهای داشته اند و معلومات با ارزش را از خود باقی گذاشته اند و ما قبلا از دو جهانگر و زاير مشهور چينی سيون تسزان و خوی چاو نام برديم. ازگفته ( تسزان و خوي چاو) بر مي آيد كه دين بودا در شغنان داراي كر و فري نبوده است و ايشان در هيچ جا از موجوديت آئين بودا در شغنان ياد نکرده اند. ر
بعد از آنکه سرزمين پهناور اسلامی متلاشی گشت و دولتهای مستقل ملی رويکار آمدند و اعراب عملا نفوذشان را از دست دادند، هر يک از اميران و شاهان در صدد بدست آوردن سرزمين و اراضی بيشتر برآمدند و بر يکديگر صبقت ميجستند. از سوی ديگر پيروان مذاهب مختلف اسلامی نيز غرض بدست آوردن پيروان بيشتر رو به سرزمينهای آوردند که آنها از مرکز خلافت و مرکز حکومات محلی فاصله زياد داشتند.
فرهاد ريو که هويتش چندان معلوم نيست که کی و از کجا بوده است به شغنان آمده و مردم را به کيش زردشتی دعوت کرده و درين زمينه موفقيتهای هم نصيب گرديده است. فرهاد ريو خود مشغول تبليغ ديانت بود و پسرش زمام اموری اداره را در دست داشت. پسر ريو که يک مرد مستبد بود و بر مردم ماليات کمر شکن تحميل ميکرد و در پذيرش ديانت پدرش هم اکراه ميکرد مردم از وی سخت متنفر بودند.
در سال ۶۶۵ / ۱۲۶۶ ميلادي شخصي بنام شاه خاموش از ايران امروزي به شغنان رفته تا مردم را به اسلام دعوت نمايد. بالاخره اين شحص در شغنان وفات نمود و چنانچه در جاي ديگر نيز گفتيم شاهان متاخر شغنان خود را نوادگان شاه خاموش ميدانند.
ولایت بدخشان :
بدخشان در شما ل شرق کشور واقع بوده و مرکز آن شهر فیض آباد میباشد. دریای آمو در شمال آن واقع است سلسله کوه های مرتفعی ، دره ها و وادی های سرسبز و معادن طلا ، لاجورد ، لعل ، یاقوت ، نمک ، سیلیکا ، گوگرد وآهن شهرت خوبی به این ولایت دا ده است . کوه های مهم آن عبارت از کوه هزار چشمه و سفید خرس میباشد . رودخانه های آن عبارت از کوکچه ، واخان ، انجمن ، وردج ، تگاب ، تنگی شیوا ، جرم ، غوری سنگ ، دروازراغ است از امکان تاریخی آن میتوان از ویرانه های بهارک ، اشکاشم ، توبخانه زیباک و مقبره ناصر خسرو نام برد. ولسوالی های آن درواز ، جرم ، اکاشم ، کشم ، واخان است.














هیچ نظری موجود نیست: